#پروانه_ی_من_پارت_56
-ولی من امشب با دیدن این طرح ها ایمان پیدا کردم که دیدن شما..اونم توی مهمونی یه معجزه بوده برای کار ما.
نگاهی کوتاه به صورتش که لبخندی زیبا به لب داره می کنم و میگم:معجـزه؟
کمی به سمت جلو خودش رو می کشه و می گه:بله..باور نمی کنید؟!
شونه ای بالا می اندازم و می گم:من..نمیدونم.خیلی وقته به معجزه اعتقاد ندارم مهندس.همه چیز یه اتفاقه و اون شب هم اتفاق بود.
برگه ای که جلوش بود رو به سمتم می گیره و در حالیکه مجبورم می کنه که نگاهش بکنم میگه:منم نداشتم..ولی.. به معجزه اعتقاد پیدا کردم.امشب هم یقین پیدا کردم.که انتخابم، انتخاب درستی بوده.
برگه رو می گیرم و در حالیکه از جام بلند میشم میگم:امیدوارم که یقینتون همیشه یقین بمونه و تبدیل به شک نشه!
به سمت اتاقم قدم بر میدارم تا برگه ها و تبلت رو سرجاش بزارم و برای خوردن شام به پذیرایی برگردم.
**
بعد از نوشیدن یک قهوه که خودم درستش کرده بودم و صدر تا توانسته بود بابت قهوه ی خوش طعم ازم تعریف و تمجید کرده بود،توی جاش می ایسته و در حالیکه کتش رو می پوشه بهم شب بخیر می گه و بابت امشب و پذیرایی و طرح ها ازم تشکر می کنه و میره.
بعد از رفتنش خودم رو روی مبلی رها می کنم و چشمام رو می بندم.امروز..به معنای واقعی،روز کسل کننده ای رو گذرونده بودم و امین و نامزدعزیزش هم حال بدم رو بدتر کرده بودند و البته کنجکاوی های بی مورد صدر هم مزید بر علت شده بود.
با صدای زری خانوم چشمام رو باز می کنم.
-خانوم...چیزی میل ندارین؟!
چرا...دلم کمی آرامش و فراموشی می خواست!دلم میخواس حرف های امشب صدر و نگاه های گاها پر سوالش را فراموش کنم.
توی جام کمی نیم خیز می شم و می گم:نه..بابت امشب مرسی زری خانوم.خیلی زحمت کشیدی..برو استراحت کن شما.
-باشه خانوم.کاری نکردم که..وظیفم بود. شبتون بخیر.
romangram.com | @romangram_com