#پروانه_ی_من_پارت_54
-....
اوه..ساره..تویی!خوبی؟!-
لیوان چای ام رو که بلند کرده بودم،روی میز میزارم.دیگه...صدای صدر رو واضح نمی شنوم. امشب تمامی نداشت.چرا درست وقتی شبی که پیش من می امد باید به صدر زنگ می زد؟! باید خبر امین و نامزدش را صدر بهم می داد؟ظرفیتم برای امشب پر شده بود.پُــــر!
-نه..باشه فرداشب.آخه امشب مهمونم..
صدای قهقه ی خنده اش بلند می شود و به دختر پشت خط جواب می دهد.
-شیطنت چیه.از من گذشته..به امین هم سلام برسون.فرداشب میام خدمتتون خانوم...شب بخیر.
تماس رو قطع می کنه و با نگاهی به من می گه:ساره بود..می خواستن ببینن من هستم بریم شام بیرون.
به زور لبخندی به لب میارم و حرفی نمی زنم.چه می گفتم؟!
-جالبه.امروز حرفشون رو زدیم..شب یادم افتادن.
زری که با ظرف میوه وارد میشه..از جام بلند می شم و به اتاق میرم.بهتر بود قبل از شام طرح ها رو بهش نشون می دادم و این شب لعنتی رو زودتر تموم می کردم.تا رسیدن به اتاقم از بس گوشه ی لبم رو گاز می گیرم،طعم خون رو توی دهانم احساس می کنم. در اتاق رو می بندم و نفس حرص زده ام رو پرشتاب بیرون میدم.
چرا آرامش و آسایش،هر دو با من قهر بودند؟!
تبلت و تعدادی از کاغذها رو برمی دارم و از اتاق بیرون میزنم.خداخدا می کردم که صد رهم از دیدن طرح ها خوشش بیاد و ایراد نگیره.هرچند اونجور که من شناخته بودمش همیشه تا جایی که تونسته بود موج مثبت بهم داده بود و از کارهام و طرح هام حمایت کرده بود و امیدوار بودم که این بار هم همین اتفاق بیفته.
با رفتن به پذیرایی و با دیدن صدر که پشت پنجره ایستاده بودم و به حیاط ویلا نگاه می کرد کمی خجل می شوم.حتما از تاخیرم حوصله اش سر رفته بود. با لحنی که سعی می کنم درونش ارامش نهفته باشد صدایش میزنم.
-مهندس...بیاین طرح ها رو آوردم تا ببینیم.
می چرخه سمتم و می گه:بــه..چی از این بهتر.کم کم داشتم فکر می کردم یادتون رفته!
romangram.com | @romangram_com