#پروانه_ی_من_پارت_52
لیوان نسکافه را روی میز می گذارم و از جایم بلند میشوم.به صدر که خونسردانه نشسته نگاه می کنم و سعی می کنم عادی رفتار کنم.
-اینقدر مسائل مهم دارم که بشارت و نامزد عزیزش انگشت کوچیکه ی اونا هم نباشه.
لبخند روی لبهای صدر اذیتم می کند:ولی من برعکس شما، فکر می کنم شما ..خیلی برای بشارت مهمید.
کنجکاوی ام لحظه ای چیره می شود و بی اراده از زبانم کلمات جاری می شوند:چطور مگه؟!
می ترسم که امین حرفی زده باشد یا طعنه ای!
دستی به چانه اش می کشد و در حالیکه به سمتم قدم برمی دارد جواب می دهد.
-دیروز...تمام حرف هاش..حول موضوع شما...و هتل می گذشت!برام جالب بود این همه علاقه مندی به دونستن در مورد شما و کاراتون.
پوزخندی می زنم و برای اینکه بحث رو کمی عوض کنم و از دست کنجکاوی های صدر راحت بشم می گم:بشارت..از اولش هم خیلی اهل رقابت بود.پس هنوزم دست بردار نیست.اوکی...بگذریم. دیگه بهتره برگردیم. زری خانومم تنهاست. یه شام خوشمزه هم منتظرمونه
روبرویم و در یک قدمی ام می ایستد.
-کاملا موافقم.هوا هم تاریک شد.پیش به سوی شام و دیدن طراحی های شما.
و با دست اشاره می کند که اول من قدم بردارم و بعد خودش کنارم بیاید.
**
تقریبا مسیری که اومده بودیم رو در سکوت می گذرونیم و به خونه برمی گردیم.امین و اومدنش تمام فکرم رو بهم ریخته بود.کنجکاوی های صد رهم..
برای چی هنوز هم ،با وجود داشتن نامزدش، داشت در موردم کنجکاوی می کرد ،اصلا دلیل این کارهاش رو نمی فهمیدم و از این ناراحت بودم که با این رفتارهاش حس کنجکاویه صدر رو هم بیدار می کنه و من،ادمی نبودم که بخوام به کسی جواب پس بدم.
جلوی در تعارفش می کنم که بیاد داخل و بعد زری رو صدا میزنم.زری با دیدن صدر شروع به خوش امدگویی می کنه.
romangram.com | @romangram_com