#پروانه_ی_من_پارت_51


-راستی پروانه خانوم.. خبر دارین؟!

چشمانم را تا صورتش بالا می اورم و با تعجب می گم:از چی؟!

انگار قصد شیطنت داشت چون فوری می گوید:بگید از کی؟!

لبخندی که به لبهایم سرایت می کند را به خوبی می بیند و او هم لبخند میزند.

-خب از کی؟!

و قلپی از نسکافه را می خورم.و او هم در کمال ارامش لیوان توی دستش را جابجا می کند.

-از هم دانشکده ایتون.بشارت و نامزدش!

انگار نسکافه با شنیدن اسم بشارت طعم زهر به خودش می گیرد و از گلویم پایین میرود.سعی می کنم عکس العمل بدی نشان ندهم ولی می دانم گره میان ابروانم خیلی دیدنی ست.

-نـه!دلیلی واسه خبر گرفتن ندارم.

و با گفتن این جمله نگاهم را از صورتش می گیرم.من حتی با شنیدن اسمش هم کلافه می شدم چه رسد به اینکه بخواهم خبر هم، از او و احوالش بگیرم.

صدر که شروع به صحبت می کند دلم می خواهد گوش هایم را با تمام قدرت بگیرم و چیزی از حرف هایش و حتی صدایش را ، نشنوم.

-عجیبه...دیروز توی هتل بودم که اومدن بهم گفتن مهمون دارم.اول فکر کردم شمایید..ولی دیدم امین و ساره ، نامزدش،می شناسینش که،یکی از فامیل های دور عمو جونن..و صد البته یکی از شریک های پرو پا قرص تمام معاملات عمو!اینجور که خودشون می گفتن برای تفریح اومده بودن کیش.تعجب کردم اومدن و به من سر زدن.هر چند..من و سارا توی بچگی ها خیلی خاطره داشتیم..ولی هر چی سن هامون رفت بالاتر این روابط هم کمتر شد.مثل اینکه از امین خواسته بود که یه سر هم به من بزنن و اون هم قبول کرده بود. امین وقتی داشت می رفت خیلی سراغتون رو می گرفت.

سکوت می کنم و هیچ حرفی در مورد حرف هایش که شندیده ام نمی زنم.ولی صدر ول کن نبود.انگار قصدر کرده بود چیزی از ماجرا بفهمد.

-نمی خواید بدونید امین چی می گفت؟!


romangram.com | @romangram_com