#پروانه_ی_من_پارت_48
ساعت به 2 که نزدیک میشود مشغول اماده شدن میشوم.صدر کیش بود و قرار بود که اونجا،من و بابا هم بهش ملحق شویم.
ساعت 6 بعد از ظهر است که هواپیما روی باندهای فرودگاه می نشیند و فکر می کنم که زندگی ام طور دیگری رقم خواهد خورد.
**
به خانه ی ویلایی کوچک و جمع و جوری که صدر برایم گرفته بود نگاهی دیگر می اندازم و تلویزیون رو خاموش می کنم و در حالیکه لیوان خالی از چای رو بر میدارم به سمت اشپزخانه حرکت می کنم.از سرو صداها پیدا بود که امشب ،غذایی خوشمزه انتطارم را می کشد .ناهار را که حتی وقت نکرده بودم بخورم و فقط چند قاشق به اصرار زری خانوم خورده بود.ولی شام را باید می خورم تا ون داشته باشم طراحی کنم.
خانه ی ویلایی که صدر برایم گرفته بود در محله ای ارام و بی سرو صدا بود. از اینکه مسیح صدر فکر همه جا را کرده بود که هم ابعاد خانه اندازه باشد و هم به دریا نزدیک باشد همان روز اول هم خوشم آمد. بابا همه چیز را بهش سفارش کرده بود و او هم همه چیز را به جا و درست انجام داده بود. اوهم فهمیده بود که من قدم زدن کنار ساحل را دوست دارم و دلم می خواهد که در محیطی کارم را شروع کنم ،که پر از ارامش باشد.می دانست که انگیزه ی اول طراحی داشتن فکری آزاد است. وقتی از فرودگاه آمدیم و به خانه رسیدیم، دو روزی رو بابا کنارم بود و تنهام نگذاشت. وقتی زری خانوم آمد ، وقتی که خیالش از بابت من و تنها نبودنم راحت شد،با کلی سفارش و مراقبت از خودم به تنهایی به تهران برگشت.در همین دو روز هم انقدر بهم فاز مثبت برای این پروژه داده بود که کلی در خودم انرژی احساس می کردم.خوشحال بودم که پدرم،منبع عظیمی از انرژی مثبت توی کار و زندگیم،همیشه بوده و هست.
زری سرگرم درست کردن شام بود و من هم از بس روی طرح ها کار کرده بودم ذهنم از خستگی ارور داده بود و دلم کمی هواخوری طلب می کرد..
به پیشنهاد زری حاضر می شوم تا کمی کنار ساحل قدم بزنم از زری خداحافظی می کنم..از خانه که خارج می شوم به ساعت نگاه می اندازم.تازه ساعت نزدیک به 8 شب بود و هوا کمی متعادل تر شده بود. واقعا احتیاج به هوا خوری داشتم.دو هفته ای از آمدنم به کیش گذشته بود و داشتم فکر می کردم که چقدر روزها به سرعت می گذرند.در حال قدم زدن بودم و توی افکار خودم غوطه ور. هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که ماشین اشنایی رو دیدم که به سمتم میاد.
صدر بود.دمغ می شوم.حتما کاری داشت که آمده بود و من ،باید قید هواخوری در ساحل را می زدم. روزی که منتظرش بودم نمی آمد و حالا که می خواستم دقایقی را برای خودم و دلم باشم،از راه می رسید.
متوجه ام می شود.جلوی پایم توقف می کند و در حالیکه شیشه را پایین می دهد با لبخندی می گوید.
-خانوم مهندس...انگار من بدموقع مزاحم شدم!
کمی نزدیکش می شوم و با همان لحن که هم دمغ بود و هم دلخور صحبت می کنم.
-سلام...خوبین؟نه الان زدم از خونه بیرون که یکم هواخوری کنم.ولی بریم خونه...باشه واسه یه روز دیگه هوا خوری.
فوری حرف رفتن به خانه ام را نفی می کند.
-نه..نه..اومده بودم کمی از طرحی که زده بودین رو ببینم.ولی خب متاسفانه دو سه روز پیش که نشد خدمت برسم.الانم نمی خوام شما اذیت بشین.یه وقت دیگه مزاحم میشم.
از اینکه این همه تعارف می کرد کمی خجالت کشیدم و توی دلم خودم را مواخذه کردم که چرا اینقدر سرد برخورد می کنم.خودم می دانستم که گاهی نمی شود من و اخلاقم را تحمل کرد.
romangram.com | @romangram_com