#پروانه_ی_من_پارت_47


با شوخی به صورتش نگاه می کنم:مطمئنی که مسئله ای نیست صدر با من راه بیاد؟!

پشت چشمی نازک می کند.

-صدر ارزونیه خودت...با اون اخلاق گند دماغش اصلا چجوری میشه تحملش کرد.بعضی موقع ها واقعا عجیب خودش رو میگیره.

خنده ام می گیرد.از یه طرف یاسی راست می گفت.بعضی موقع ها اونقدر جدی و خشک می شد که تحملش حتی برای من هم که ادمی خشک و جدی بودم،سخت میشد. ولی بعضی مواقع هم درست برعکسش بود.مثل وقتی که به همراهش کیش رفته بودم.هر دو دفعه ای که همراهم بود بی نهایت تلاش کرده بود که همه چیز خوب باشد.ولی من،بهش حق می دادم. اگر توی مسئله ی کار و پروژه طراحی می خواست اسان بگیرد کار از کار پیش نمی رفت.

**

چمدانم را گوشه ی اتاق می گذارم و نگاهی کلی به اتاقم می اندازم.یک سال قرار داد.یک سال دوری از اتاقم.دلم به رفتن و تنها گذاشتن بابا رضایت نمی داد ولی باید می رفتم.

از عمه خواسته بودم تا در نبود من به بابا سر بزند و به کمک او یک خدمتکار برای خانه پیدا کرده بودیم که غذای بابا رو اماده کند و اسایشش در خانه را فراهم کند.هرچند بابا خیلی مخالفت کرده بود ولی من،دست بردار نبودم.نمی توانستم بگذارم که تنها باشد.می دانستم وقتی به کیش بروم انقدر درگیر کار و پروژه می شوم که دیگر نمی توانم بنشینم و غصه ی تنهای اش را بخورم.

از اتاق بیرون میرم و به سمت آشپزخانه حرکت می کنم.بوی خوش غذا کل خانه را برداشته بود.

دو هفته ای بود که فرخنده هم به این خانه اضافه شده بود.

-فرخنده خانوم..کمک نمی خواین؟!

با دیدن من لبخندی میزنه و می گه:نه دخترم..کاشکی آقا رو هم صدا میزدین که برای ناهار می اومد. دیگه کم کم می خوام میز رو بچینم.

به سمت قابلمه ها حرکت میکنم.درب یکیشون رو برمیدارم و بعد از کمی بو کشیدن می گم:اوف..چه عطری داره این غذا.حسودیم میشه به بابا.همش می خواد تو این چندوقت غذاهای خوشمزه بخوره که.

ناهار رو در کنار بابا می خوریم و با هم حرف میزنیم.

بابا هم در این سفر همراهی ام می کرد.درست مثل همون وقتی که به خاطر یه نامرد داشتم راهیه کیش می شدم و بابا همراهیم کرده بود..به خواست من و بابا، صدر برایم خانه ای رهن کرده بود و و بابا هم می خواست بیاید تا خیالش راحت باشد که جای من امن است تا به قول خودش شب ها با خیال راحت سر روی بالشت بگذارد.


romangram.com | @romangram_com