#پروانه_ی_من_پارت_45


ولی من،به صدر قول داده بودم که از روزی که پروژه را شروع کنیم تا جایی که بشود هیچ وقفه ای در کارمان نمی اندازیم.

نمی دانم چرا ولی صدر..به من و گروه اعتماد کرده بود و من دلم می خواست که این اعتماد ش را بیشتر از قبل کنم.

دست هایم را دور بازوی بابا سفت تر می کنم و در حالیکه کمی خودم رو بهش نزدیک می کنم می گم:بابا جون می خواین فردا شب بریم خونه ی عمه ناهید؟!روز سالگرد مامان خیلی اصرار داشت که بریم.ولی شما توی حال خودتون نبودید.

می دانستم که بر خلاف دو عمه ی دیگر که حتی، چشم دیدن بابا رو نداشتند، عمه ناهید همیشه جان قربان من و بابا می کرد.

نگاهی به صورتم می کند.لبش به لبخندی غمگین باز شده.

-قرار بود با حاجی برن سوریه..از یه هفته ی پیش خبری ازشون ندارم.بزار یه زنگ بزنم ببینم کجان دخترم.اگه بودن که میریم.

و همان موقع گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و مشغول گرفتن شماره ی عمه ناهید شد.

بعد از فوت اقاجون و درست همان موقع که وصیت نامه توسط وکیل خانوداگی خوانده شد دو عمه ،با بابا لج شدند و گفتند که توی وصیت نامه دست کاری کرده.در صورتیکه خودشان خوب می دانستند که اقاجون همیشه از بین بچه هایش عمه ناهید و بابام رو بیشتر دوست داشت.ولی اونا باز هم حرف های خودشون رو زدند و به ارثی که بهشون رسیده بود راضی نبودند.

صدای اس ام اس گوشی ام که بلند میشود دست از گوش کردن به حرف های بابا با، عمه ناهید بر میدارم و من هم مشغول گوشی میشوم.

یاسی بود. نوشته بود که فردا صبح می خواهد برای خرید به تجریش برود.پرسیده بود که من هم می ایم؟!

خودم هم کمی خرید داشتم ولی بیشتر از همه نیاز به روحیه پر از شادیه یاسی داشتم که کمی مرا از حال و هوای غم الودی که این روزها نصیبمون شده بود دور کند.فوری جواب مثبتم را برایش می فرستم.

تلفن بابا که تمام می شود قرار گذاشتن من و یاسی هم تمام می شود.

-بابایی عمه چی گفت؟!

بابا با لبخند گوشی را توی جیب کتش سٌـر داد.


romangram.com | @romangram_com