#پروانه_ی_من_پارت_43
امین مثل سایه ای بدشگون روی زندگی ام افتاده بود و من می خواستم که این سایه را از بین ببرم و می بردم.
زیر و رو کردن برگه ها که تقریبا تمام می شود وقتی می بینم خمیازه لحظه ای رهایم نمی کند،تصمیم می گیرم که بقیه کارها را به فردا موکول کنم.
**
به خواست صدر جلسه ای با بچه های گروه تشکیل می دهیم و به شرکت پویان دعوتش می کنیم.
لبخند ِ روی لبش، نشان از رضایتش است.خوشحال است که گروه،گروهی جوان و اهل ذوق هستند که می خواهند این طراحی را به عهده بگیرند.من هم،خوشحالم که گروه باب میلش بوده است.
نگاهی به بچه ها که مشغول خواندن و امضای تعهد نامه ای هستند که یکی از بندهای قرارداد بینمان است،می اندازم.قهوه ام را می نوشم و رو به صدر ، که روی صحبتش با من بود می چرخم.
-پس شما هم موافقید که هفته ی دیگه همگی بریم کیش؟!
مگر میشد مخالف هم بود؟برای این پروژه زیادی انرژی در خودم احساس می کردم.
-من که حرفی ندارم.تازه خوشحال هم میشم زودتر کارا رو شروع کنیم.
-پس خوبه.راستی خانوم رستگار..شما خودتون می خواید کدوم قسمت رو برای طراحی انتخاب کنید؟!
با لبخندی جوابش رو میدم.حدس می زدم که کنجکاوی کند.
-خیلی سر این موضوع فکر کردم.فعلا تصمیم گرفتم طراحیه طبقه اخر و البته، لابی رو خودم بردارم. حامد و یاسی هم ،هر کدوم یکی از طبقات رو بر میدارن.
مکث می کنم و به دستانش که مشغول نوشتن مطلبیست نگاه می کنم..
-بقیه طبقات و سالن ها رو هم می سپریم به بچه های گروه.البته طرح ها رو اگر من و حامد نپسندیم ،که کارشون سخت میشه و دوباره باید روش کار کنن.ولی خب..سعی می کنم که طرح ها رو به شما هم نشون بدم تا جایی که میشه.
romangram.com | @romangram_com