#پروانه_ی_من_پارت_42
“خوشحالم که برگشتن خونه.امان از شما خانوم ها که فوری نگران میشید.”
لبخندی میزنم و جوابی به پیامش نمی دهم.این مورد را که راست می گفت.خانوم ها همیشه ی خدا در حال نگرانی بودند.
دقایقی بعد بابا هم به آشپزخانه می اید.دوش گرفته و چشم هایش سرخ شده اند. بی اشتهاست ولی می دانم که بخاطر من هم که شده،دارد چند لقمه مزه می کند. شام را در سکوتی سنگین می خوریم.دلم نمی آید سکوتی که دارد را ..سکوتی که بهش تمایلی وافر دارد را.. از بین ببرم.می دانم که می خواست در خودش فرو رود.
میز را جمع می کنم و برایش چای و گز می برم.می دانم که عاشق گز است.ان هم گز های اصفهان. می بینم که روبروی تلویزیون نشسته و خوب، می دانم که فکرش اینجا نیست.
-بابا جون..چایی براتون آوردم.بخورید که سرد نشه.وای وای..این گز ها به ادم چشمک می زنن.
نگاهم می کند.
-دخترم..می خواستی چی بهم بگی.بگو بابا جان.
کانال های تلویزیون رو بالا و پایین می کنم و گز را گاز می زنم.
-چیزی نیست.حالا در موردش باهاتون حرف می زنم.فعلا چاییتون رو بخورید و برید استراحت کنید.معلومه که خیلی خسته شدین.
چیزی نمی گوید.من هم.
بعد از رفتنش به اتاق،میز را جمع می کنم و برق ها را خاموش می کنم و به اتاقم می روم.
امروز روز پر مشغله ای برایم بود.خوشحال از اینکه گروه،گروه خوبی از اب در آمده برگه ها را از کیفم بیرون می کشم.
کمی برگه هایی که نظرهای بچه بود را بالا و پایین می کنم. به برگه ی حامد که می رسد خنده ام می گیرد.با حاج خانوم گفتن هایش قصد سربه سر گذاشتن من را داشت.
شاید کسی در وحله ی اول می دیدش فکر می کرد که این پسر چقدر تلخ گوشت است ولی اخلاقش درست مثل اخلاق یاسی بود.خون گرم و خوش صحبت.
آهی می کشم. روزهای زیادی را در شرکتشان گذرانده بودم.توی مدت یک سالی که با شرکتشون همکاری کردم و کنارشون بودم به راستی که روزهای خوبی داشتم و الان،فقط از این بابت ناراحتم که چرا توی اون روزها باز هم امین کنارم بود.
romangram.com | @romangram_com