#پروانه_ی_من_پارت_41


ولی بابا سکوت کرده و حرفی نمیزنه.کتش رو ازش میگیرم و روی دستم می اندازم.

-خیلی نگرانتون شدم..زنگ زدم شرکت..زنگ زدم گوشیتون.ولی هیچ جواب درستی نگرفتم.آخه نمی گید دل یه دونه دخترتون میگیره که اینجوری بی خبر میرید جایی؟!

صدای گرفته اش انگار از فرسخ ها به گوشم می رسد.

-متاسفم بابا جان..کاری برام پیش اومده بود.

سعی می کنم به روی خودم نیارم که می دانم کارش رفتن به سرخاک مامان بوده است.

-باشه..اشکالی نداره.حالا که اومدید.برید یه دوش بگیرید و بیاین تا با هم شام بخوریم.یه اسپاگتیه خوشمزه براتون درست کردم.با همون سس تندا که دوس دارین.تازه..کلی هم حرف باهاتون دارم.

نگاهش اونقدر خسته است که از حرف هایی که زده ام پشیمان می شوم.می دانم که الان حال خوشی ندارد ولی برعکس فکرهای من جواب می دهد.

-باشه دخترم..تو میز رو بچین من چند دقیقه ی دیگه میام .

-چشم بابایی...زود بیاین.

با این حرف من به سمت اتاقش به راه می افتد.حس می کنم شانه هایش افتاده و قدش خمیده شده است.

**

گوشی ام را روشن می کنم و با خودم به آشپزخنه میبرم.باید به صدر خبر می دادم.تا قبل از آمدن بابا دو بار دیگر تماس گرفته بود.

اسم ام اس را می نویسم و برایش سند می کنم .نمی خواستم بیشتر از این صدر را هم، نگران کنم.

مشغول کشیدن غذا بودم که صدای گوشی ام بلند می شود.دست هایم را تمیز می کنم و گوشی را بر می دارم.پیام را باز می کنم.


romangram.com | @romangram_com