#پروانه_ی_من_پارت_40

-جای نگرانی نیست..خب با شرکت تماس گرفتین.شاید یه جلسه براشون پیش اومده..شایدم گوشیشون درست مثل گوشیه شما خاموش شده..

گوشیه من هم خاموش شده بود؟!پس بگو برای چه با خانه تماس گرفته بود.ولی..هم من می دانستم..هم او...که این وقت شب هیچ جلسه ای برگزار نمی شد.

-نیست... شرکت هم نبود.

بیشتر از این مرد پشت خط را درگیر مشکلات خودم نمی کنم.حرفم را ادامه می دهم.

-عذر می خوام..شما رو هم نگران کردم.خب..بگذریم. کاری با من داشتین؟!

دلخور می شود.این را از لحن صدایش متوجه می شوم.

-این حرفا چیه خانوم...راستش من در مورد یه مسئله ای می خواستم باهاتون صحبت کنم ولی..باشه برای فردا. خب ببینم..می خواید بیام دنبالتون تا جاهایی رو که می دونید میرن، دنبال پدرتون بگردیم؟!هان؟

از لطفش تشکر می کنم.

-ممنون..نه..آخه می ترسم بیاد خونه و من نباشم.اگر تا یک ساعت دیگه نیاد که..

-ایشا.. که میان.من و هم در جریان بزارید.من وقتم کاملا ازاده.تعارف هم نکنید.با یه تماس کوتاه.یه اس ام اس.با خبرم کنید که اومدن.من هم نگرانشون شدم.

ازش تشکر می کنم و تماس را قطع می کنم و سرم رابین دستانم می گیرم.شقیقه هایم نبض می زنند.تیر می کشند.ولی کاری از دستم بر نمی اید.

نیم ساعت پر از استرس و دلشوره را می گذارنم و وقتی که صدای درب خونه به صدا در میاد از جام می پرم.

دستم را به دیوار بند می کنم و با نگرانی به سرتاپای خیس شده اش نگاه می کنم و لب باز می کنم.

-بابا جون..کجا بودین آخه؟این چه وضعیه.. و همانطور که به سمتش قدم تند می کنم ادامه می دهم.

-آخ ..آخ..خیس شدین که!بدین من کتتون رو..بارون تندی میاد.

romangram.com | @romangram_com