#پروانه_ی_من_پارت_39
صدای زنگ تلفن که بلند می شود به حالت دویدن به سمت مبل میروم .کسی جز بابا نمی توانست باشد. بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب میدهم.
-الو..بابا جون..
اما صدای مرد پشت خط خوشحالی ام را زایل می کند.
-خانوم رستگار..صدر هستم.
روی مبل تک نفره خودم و نفس حبس شده ام، را رها می کنم.این وقت شب چه کاری داشت که به خانه زنگ زده بود.
-بله..خوبید اقای صدر؟!
-مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم خانوم.درسته؟!
سعی می کنم نگرانیه درون صدایم را خفته نگه دارم ولی نمی شود..
-نه..نه..فقط فکر کردم.. پدرمه!
انگار متوجه نگرانیه صحبت هایم می شود که می پرسد:
-آهان..خب، خوبن اقای رستگار؟!
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست بگویم که نگران پدرم هستم تا شاید کسی پیدا شود که دلداری ام بدهد که او سالم بر می گردد..که من بیخودی نگران هستم و دلشوره به جان دلم افتاده.
-راستش پدرم...من..نمی دونم کجاست..خیلی نگرانش هستم.هر چی تماس گرفتم ، گوشیش خاموش بود.سابقه نداشت اخه..
وسط حرفم می پرد.
romangram.com | @romangram_com