#پروانه_ی_من_پارت_38

بابایی که همیشه سر ساعت 8 به خانه می امد ،حالا..

از اشپزخانه خارج می شوم.تلفن را بر میدارم و شماره اش را می گیرم.با شنیدن جمله ی

“دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد”

انگار سطلی اب یخ به رویم می پاشند.حدسم درست بود.نگرانش می شوم.امروز، روز برف و باران بود. روز سردی بود.

کفری می شوم.سابقه نداشت که تلفنش را خاموش کند.بی وقفه شماره ی شرکت را می گیرم.بعد از خوردن ده ها بوق بالاخره صدای اقای حبیبی را می شنوم که طلبکارانه جواب می دهد.

-بلــه؟

-رستگارم اقای حبیبی.پدرم شرکتن؟!

فوری عذر خواهی می کند.

-ببخشید خانوم مهندس نشناختم..والا پدرتون مثل اینکه ظهر از شرکت زدن بیرون.

مضظرب می پرسم.

-دیگه نیومدن شرکت؟

-نه خانوم. دیگه هم نیومدن تا الان.

-باشه.پس مرسی.

مضطرب تر تماس را قطع می کنم.یعنی کجا رفته بود.نکند..گوشی اش هم که خاموش بود.دلشوره ام بدتر می شود. به کجا زنگ می زدم.از استرس زیاد باز هم شماره اش را می گیرم ولی باز هم همان جمله تکرار می شود.گوشی را روی مبل ها می اندازم و به سمت پنجره حرکت می کنم.

باران باز هم شروع به باریدن کرده بود.دلم می گیرد.یعنی کجا رفته بود.باران هم که می بارید.نمی توانست به سر خاک مامان رفته باشد ان هم ساعت ها..ان هم این وقت شب.ولی دلتنگی مگر زمان می شناخت؟

romangram.com | @romangram_com