#پروانه_ی_من_پارت_4
نگاهم لحظه ای به امین و نامزدش که هر دو لبخند میزنند می افته.حرصی صورتم رو بر می گردونم. صدر در سکوت، همچنان به صحبت های ما گوش می داد.
بابا ادامه میده:
-به فکر تنهایی من نباش.گاهی من میام کنارت و گاهی هم تو!می دونی که بیشتر از هر چیزی می خوام توی این رشته ای که داری،و این همه سال درسش رو خوندی موفق باشی.پس من جوابم به این مسئله مثبته!حالا خود دانی و جناب صدر!
از اینکه پدرم این همه،روشن فکر بود همیشه لذت می بردم.
بابا دستی روی شانه های صدر میزاره و می گه:جناب صدر این شما،اینم دختر گلم، پروانه!وبا نگاهی اطمینان بخش به من و صدر، ازمون فاصله می گیره و به جمع دوستانش برمی گرده.
با صدای صدر نگاه از پدرم و قدم هایش می گیرم.
-خب پروانه خانوم.حالا نظر شما چیه؟!
از اینکه اینقدر سریع خودمانی شد و اسمم را صدا زد،زیاد خوشم نیامد.بهتر بود اول یکم در مورد کار و پرژه اطلاعات می گرفتم و با شنیدن همه ی جوانب کار،درخواستش را به طور قطع می پذیرفتم.
-میتونم ازتون بخوام که یکم در مورد پروژه و خواسته هایی که از طراحتون دارید صحبت کنید؟! خوشحال میشم بیشتر در جریان کارهای پروژه قرار بگیرم.
لبخند میزنه.دستی بین موهاش می کشه و می گه:
-درست مثل پدرتون محتاط هستید.و البته دقیـق!
و با دست به سمت کاناپه ی دو نفره ای که ازمون کمی فاصله داشت،اشاره می کنه.
درحالیکه سنگینیه نگاهی رو روی خودم و صدر احساس می کنم،در ارامش و بی توجهی کامل به اطرافیانم، در کنارش به سمت کاناپه قدم برمیدارم.
**
شماره ام را به در خواست مسیح صدر،بهش میدم و اونم می گه که فردا شب باهام تماس میگیره تا تصمیم نهاییم رو در مورد همکاری با پروژشون بدونه!
romangram.com | @romangram_com