#پروانه_ی_من_پارت_5


بابت پذیرایی، از صدر بزرگ تشکر می کنیم و بعد از خداحافظی از بقیه ،به همراه بابا از خونه بیرون میزینم.

حتی نیم نگاهی به امین و نامزدش که با فاصله ای نه چندان دور از ما ایستاده بودن و اونا هم مشغول خداحافظی بودند نمی کنم و سعی می کنم که توی این چند دقیقه ی گذشته کمتر خودخوری کنم و خودم رو عذاب بدم.

امین از اول هم وصله ی من نبود.این رو خوب یادمه که بابا بهم می گفت.ولی من...هر چند دیر فهمیدم ولی...خوشحالم که هیچ وقت زندگی رو باهاش شروع نکردم . همون اول راهی اقا قافیه رو به هیچ باخت و شخصیت اصلیه خودش و، رو کرد.پایه های این دوست داشتن رو آب بنا شده بود و من ،دیر متوجه شدم .زمانی که 4 سال از بهترین سال های عمرم رو کنار یه همچین مردی گذروندم و اسم نامزد رو یدک کشیدم.ولی اون نامزد نبود،فقط یه نامرد بود.

از ایوان عریض و بزرگ ویلا در کنار بابا و همراهیه مسیح صدر ، رد میشیم.هوا اونقدر مطبوع بود که برای لحظه ای دلم خواست که ساعت ها کنار بابا،قدم بزنیم.هنوز لحظه ای از این فکرم نگذشته بود که بابا پیشنهاد قدم زدن داد.

قدم زدن روی برف ها باعث ارامشم میشد.همیشه!لبخندی زدم و خودم رو به بابا نزدیکتر کردم.

-بابایی اخه چقدر من و شما با هم تله پاتی داریم ...همین الان از ذهنم گذشت که بهتون بگم یکم قدم بزنیم.

بابا که مثل من لبخند میزد گفت:من دخترم رو خوب میشناسم.می دونم چی تو دلش می گذره..ببینم بابا جان،با مهندس صحبت کردی؟نظرت در مورد همکاری با این پروژه چیه دخترم؟

اهی می کشم.

“دلم تا حدودی به قبول این پیشنهاد راضی بود.فکرش را هم نمی کردم با امدن به این میهمانی یک همچین پیشنهادی بهم بشود.دوسال پیش که توی شرکت پسر عموی یاسی بودم هرگز فکرش را هم نمی کردم که خودم بتوانم یه گروه تشکیل بدهم و کارهای بزرگ انجام بدم.ولی حالا...فرصتش داشت جور میشد و این بی انصافی بود که این فرصت را از دست بدهم .6 سال تمام با جان و دل درس خوانده بودم که سرانجام خوبی داشته باشم و حالا..نباید با ضربه ای که یک آدم نامرد بهم زده بود قید همه چیز را می زدم.من برگشته بودم..وقتی از کیش برگشته بودم به خودم قول داده بودم که همه چیز را فراموش کنم و گذشته ی 4 ساله ام با امین را دور بریزم و حالا وقتش بود.

ولی از یه طرف تنها بودن بابا مسئله ساز بود و از طرفی هم تنها بودن خودم ،باعث میشد که دوباره ذهنم برگرده به روزهای سختی که اونجا گذرونده بودم تا اون لعنتی رو فراموش کنم.من برگشتم تهران که دوباره همه چیز رو از نو شروع کنم و توی شرکت کنار بابا باشم.ولی حالا...دوباره دیدمش..و این پیشنهاد...

سکوتم انگار طولانی میشه که،انگار بابا طاقت نمیاره. صدام میزنه!

-پروانه جان؟بابا؟خوبی؟

از عالم هستی و نیستی خودم رو بیرون می کشم و با تکان دادن سرم و باز کردن زبانم بهش می گم که خوبم.

بابا که انگار خیالش راحت شده بود که من خوبم،نفسش رو فوت می کنه بیرون و می گه:نگفتی نظرت رو دخترم؟!


romangram.com | @romangram_com