#پروانه_ی_من_پارت_35


وقتی از یاسی خواستم باهاتون هماهنگ کنه مطمئن باشید که بهتون ایمان داشتم که خواستم. ما همه در کنار هم می خوایم کار رو شروع کنیم.توی این یک سال شاید بعضی جاها سخت بگذره ولی خب.. اینجوری هم اینده شغلیه هممون تضمین شدست و هم هر کس سرمایه خوبی از این کار نصیبش میشه!

من خیلی خوشحالم که گروه خوبی دارم و خوشحال تر از اونم که مدیر این پروژه به من و گروه اعتماد کرده و این پروژه رو به ما داده!پس بیاید و با یه دید مثبت به این قضیه نگاه کنیم.موافقید؟!

لبخند رضایت رو که روی لبهای تک تکشون می بینم با گفتن “بسم الله” کار رو از همون موقع شروع می کنم.

**

به ساعت که نگاه می کنم چشم هایم چندتا می شوند.جلسه نزدیک به 3 ساعت طول کشیده بود.طرح هایی که بچه ها همین اول راهی ارائه داده بودند اونقدر جالب و ایده آل بود که دلم می خواست زودتر کارها رو تقسیم کنم تا شروع به کار کنیم.

با شنیدن اسمم از زبان حامد سرم رو به سمتش می چرخونم.

-خانوم رستگار؟میشه چند لحظه تشریف بیارین؟!

برگه های جلوم رو مرتب می کنم و نگاهی به بچه ها که هر کدام مشغول هم صحبتی با هم بودند می اندازم.مطمئن بودم که گروه خوبی خواهیم شد.به سمت میزی که حامد پشتش نشسته و نگاهش به سمت من است حرکت می کنم.

جلوی میزش می ایستم و دست هایم را روی میز ستون می کنم.

-جانم .چیزی شده؟!

“حامد فقط 3 سال از من و یاسی بزرگتر بود و درست همان دانشگاهی که ما درس خوانده بودیم ،او هم دانشجو بود فارغ التحصیل شده بود.ولی با اراده قویی که داشت، بعد از گرفتن لیسانس فوری با سرمایه بزرگی که پدرش بهش داده بود شرکت پویان رو باز می کنه و مشغول میشه!

-ببینم تو نمی خوای در مورد رفتن با کیش با بچه ها هماهنگ کنی؟انگار یادت رفته که؟!

ضربه ای ارام به پیشانی ام می زنم.واقعا فراموش کرده بودم.انقدر درگیر طرح ها و عکس ها شده بودیم که رفتن به کیش،به اعماق ذهنم رفته بود.

-چرا زودتر بهم نگفتی.پاک از یادم رفته بود!


romangram.com | @romangram_com