#پروانه_ی_من_پارت_33


تماس را قطع می کنم.ترافیک های بی موقعه ی تهران همیشه باعث بدقولی میشد و این بار هم استثنا نبود.

ماشین را جلوی شرکت طراحان پویان پارک می کنم و سعی می کنم که با سرعت بیشتری قدم بردارم.

منشی که هنوز هم،خانم عزتی بود،با دیدنم جلوی پایم بلند میشود.

-سلام عزیزم..بشین راحت باش.بچه ها کجان؟

با لبخندی که چال های گونه اش را نشان می دهد جوابم را می دهد.

-خوش اومدین.همگی توی دفتر مهندس پویان هستن.

با گفتن”بسیار خب”ازش دور میشم و به سمت راهرو حرکت می کنم.جلوی درب اتاق مدیر می ایستم و ضربه ای آرام به در می زنم.

با شنیدن کلمه ی بفرمایید،دستگیره را حرکت می دهم.نفسی عمیق می کشم و وارد اتاق می شوم. با دیدن بقیه که منتظر من پشت میز قرار گرفته بودن لبخندی شرمگیم می زنم و قبل از اینکه کسی حرف بزند با صدایی رسا می گم.

-آقایون و خانوم ها..من شرمنده ام.ترافیک نذاشت به موقع برسم.

یاسی که کنار حامد نشسته بود از جایش بلند میشود و می گوید.

-عذرت موجه شده خانوم مهندس.بیا بشین که همگی مشتاق طرحن.

با لبخند به سمتشون میرم و بعد از حال و احوال با بقیه و اظهار خوشحالی از اینکه دوباره دیدمشون، جلسه رو کم کم شروع می کنیم.

بین یاسی و حامد مینشینم.

حامد سرش را نزدیک گوشم می اورد و با شیطنت می گوید:پارسال دوست امسال آشنا خانـوم؟!


romangram.com | @romangram_com