#پروانه_ی_من_پارت_29
چند قدمی که راه می رویم دلم می خواهد صندل های لای انگشتی و پاشنه بلندم ، را هم در بیاورم.ولی از مردی که کنارم ایستاده کمی خجل هستم.نمی خواهم که فکر کند هنوز هم بچه ام،ولی من..از همان بچگی عاشق راه رفتن روی ماسه های نرم لب ساحل بودم.امکان نداشت لحظات خوشی چون این حالت را هیچ وقت از دست بدهم و این بار که نمی شد کمی ناراحت بودم.
صدایش من را به خودم می آورد.
-چندساله که با پدرتون تنها زندگی می کنید؟!
صدای موج های ارام،مرا هم ارام می کند.بی اختیار زمزمه می کنم.
-مامان 5 سال پیش من و بابا رو تنها گذاشت.
و همراه تمام شدن حرفم آهی می کشم.مادرم، زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم ما را تنها گذاشته بود.
صدایش غم آلود شده بود.
-خدابیامرزشون.سعادت آشنایی و دیدنشون رو نداشتم.
-زن مهربونی بود.مادر کاملی برای من.زن کاملی برای پدرم.پدرم بعد از اون حتی نتونست به زن دیگه ای هم فکر کنه.من خودم چند بار بهش اصرار کردم که از این همه تنهایی در بیاد ولی هر بار ناراحت شد و گفت نه!
خنده ی ارامی می کند.متعجب نگاهش می کنم.خنده اش برای چه بود؟!
با لبخندی محسوس نگاهم می کند و خیره در چشمانم می گوید :جدی که نگفتید؟
قدم بعدی را روی ماسه های خیس از اب بر میدارم.
-چه موضوعی رو؟!
سرش هنوز هم به سمت صورتم کج است.
romangram.com | @romangram_com