#پروانه_ی_من_پارت_26

مشغول بررسی کارشناسانه ی عکس ها و نوشتن مطالبی در برگه بودم که باز صدای موبایلم مرا از افکارم جدا می کند.

اینبار بابا بود.به عکسش که لبخند به لب داشت نگاه می کنم و خوشحال از اینکه تماس گرفته، فوری جواب می دهم و برای او هم از همه چیز می گویم و او را در شادی ام شاد می کنم.

-با گروه هماهنگ کردم.همین که برسم تهران یه جلسه میزارم و هم عکس ها رو نشونشون میدم و هم اینکه می بینم کی وقتشون آزاد هستش که یه برنامه مسافرت دو روزه بزارم و بیا ن از نزدیک هتل رو ببینن.

صدر که دستی بین موهایش می کشید تا مرتب تر بشن گفت:

-عالیه..خوشحال میشم به من هم زمان اومدنتون رو بگید که اگر شد.. من هم همراهیتون کنم.توی تهران یه سری کار دارم که اگه زودتر انجام بشه بازم باید برگردم کیش.

عکس دیگری که گرفته ام را نگاه می کنم .

-باشه.پس موقع گرفتن بلیط بهتون خبر میدم.

آخرین عکس را هم از محوطه ی سر بسته ی سالن استخر می گیرم و به همراه صدر،هر دو از سالن خارج می شویم.می خواهم به سمت سالن دیگری که کمی با این سالن فاصله دارد حرکت کنم که صدای صدر متوقفم می کند.

-موافقید بریم و یه شام خوشمزه بخوریم؟!باقیش بمونه واسه روزای بعدی؟!

نگاهی به صورتش می اندازم.معلوم بود که خسته اس.پیش خودم فکر می کنم که شاید، امروز روی پر مشغله داشته است.و شاید هم از اینکه من، این همه اذیتش کردم و سوال پیچش کردم در مورد تمام ِ مسائل ِ مربوط به کارم،کمی خسته شده بود.

-من شب ها معمولا شام نمی خورم.ولی خب.. می تونم همراهیتون کنم.

لبخندی صورتش را پر می کند.

-آهان..همون مسئله ی همیشگیه خانوم هاست دیگه!

لبخندی میزنم و می گم:کاملا درست متوجه شدید!

-خب پس یه پیشنهاد دیگه هم دارم براتون؟!فکر می کنم خوشتون بیاد.

romangram.com | @romangram_com