#پروانه_ی_من_پارت_25
لبخند میزنم.دیدم.هتل را دیدم.
-اره یاسی ...امروز رفتم از نزدیک هتل و دیدم.
و با شوق برایش، تعریف می کنم، از هر انچه دیده ام و هر انچه که ندیده و از صدر شنیده ام.
-یاسی..باید باشی و از نزدیک ببینی که چه سوژه ی معرکه ایه!از همه ی طبقاتش عکس گرفتم..70 تا اتاق داره.کلا 5 طبقه است ولی...با لابی میشه 6 تا!نمی دونی که..اگه طراحی داخلیش تموم بشه محشر میشه..تازه بعد از ظهر میریم قسمت های دیگه اش رو ببینیم.کتابخونه..دوتا سالن استخر و سونا.و جکوزی..سالن ناهار خوری...کافه تریا...سالن ارایش...همه چی..
همینطو ر یک ریز و پشت سر هم حرف میزنم.تا جایی که نفس کم می اورم و یاسی می خندد و می گوید:
-خب..خب...فهمیدم.شب ِ اخر همه ی عکس هایی که گرفتی رو برام ایمیل کن تا به بقیه بچه ها هم نشون بدم.اینطور که تو داری تعریف می کنی می ترسم بیشتر از یک سال این دیزاین گروهی ما طول بکشه.
فوری می گویم:
نه..نه ..من مطمئنم که سر یک سال تمومش می کنیم.من خیلی برنامه برای اینجا دارم یاسی.باید از نزدیک ببینمتون و براتون توضیح بدم. وقتی برگشتم یه برنامه میچینم که بیاید و با هم صحبت کنیم.تو فقط به بچه های گروه خبر بده که جایی نرن که کلی کار داریم.در دسترس باشن.
و بعد در حالیکه خودم را روی تخت ولو می کنم می گویم:
-بگو ببینم..مامانت اینا چطورن؟!خوبن؟
-اونام خوبن.رفتن خونه زری جون.هر چی اصرار کردن من نرفتم.گفتم تا برسم اونجا زری جون فوری می خواد فالم و بگیره و بگه کی بختم از راه میرسه. و شروع کرد به خندیدن.
من هم خندیدم .راست می گفت.یکبار که من خیلی اتفاقی به خانه ی خاله زری رفته بودم برای من هم فال قهوه گرفته بود.ان موقع چقدر حس کرده بودم که هر چیزی که گفته بود درست بود.اینکه کسی در زندگی ام هست که مرا دوست دارد.اینکه یک مانع بزرگ سر راهمان است...
بعد از دقایقی حرف زدن و بحث کردن در مورد مسئله هتل،تماس را قطع کردم.
لباس هایم را عوض می کنم و روی تخت چهارزانو می نشینم.تبلت را روشن می کنم و بار دیگر عکس هایی که از نماهای مختلف هتل گرفته بودم را دوباره مرورمی کنم.
romangram.com | @romangram_com