#پروانه_ی_من_پارت_19
اشک در چشمانم جمع می شود.هیچ وقت به این آخری که برایم رقم خورده بود فکر نمی کردم.فکر نمی کردم که درست روزی که سالگرد چهارمین سال از آشناییمون می گذرد،امین بگوید که مرا دیگرنمی خواهد...بگوید که نه او مرا می خواهد..نه مادرش!
بغضم خودش را بالا و پایین می کند.
چطور توانسته بود بگوید که امشب شب نامزدی اش است و او...نتوانسته بود زودتر بهم خبر بدهد.چون درگیر مراسم و کارهایش بوده است!هر چند... با رفتارهایش...با سردی روزهای گذشته اش چیزهایی را بهم نشان داده بود...ولی من،ساده بودم و فکر می کردم که باز هم با مادرش دچار مشکل شده!
نمی گذارم اشکی که در چشمان حلقه بسته،پایین تر حرکت کند.ساک کوچکی که با خود آورده بودم را به دنبال خود می کشم....گشتی درون اتاق بزرگی که در اختیارم بود می زنم.
درب چوبی که روبرویم قرار دارد را باز می کنم و وارد اتاق می شوم.تخت دو نفره با رو تختی نو...چشمگیرترین وسیله ی اتاق خواب است.پرده های سفید و صورتی هارمونیه زیبایی از رنگ ها را درون اتاق ایجاد کردند.
بیشتر از این سرپا نمی ایستم و به سمت تخت حرکت می کنم و کیف را رویش می گذارم.وقت برای دید زدن طراحی اتاق دارم.
زیپ هایش را باز می کنم و لباس هایی که برای این اقامت کوتاه مدت 3 روزه، با خودم اورده بودم را از ساک خارج می کنم و درون کمدی که گوشه ی اتاق خواب بود آویزان می کنم.
لباس خوابم را می پوشم و وقتی که مسواکم را زدم،به درون تخت می روم.
آهسته..آهسته ،خواب چشمانم را فرا می گیرد و وقتی که چشم باز می کنم،آفتاب پهنای اتاقم را فرا گرفته است.
**
بعد از گرفتن دوش و تماس با ،بابا، ساعت 9 است که از اتاقم خارج می شوم.
برای خوردن صبحانه وارد سالن دیگر هتل می شوم. صبحانه ی کاملی می خورم و به سمت لابی حرکت می کنم.
تا امدن صدر خودم را مشغول خواندن روزنامه و حوادثی که در جریان است می کنم و... با صدای شاد و سرحالش دست از خواندن روزنامه می کشم.
مثل این چندباری که ملاقاتش کرده ام اراسته است و شیک!
romangram.com | @romangram_com