#پروانه_ی_من_پارت_18

از مهندس فتحی خداحافظی می کنم و بعد از گفتن شب بخیر به او،صدر همراهی ام می کند تا خیالش از بابت من راحت شود.

کیفم را تا جلوی درب اتاق برایم می آورد.

کارت را می زنم و درب اتاق را باز می کنم.می ایستم و به صورتش که لبخندی محو همراه خود دارد کوتاه، نگاه می کنم.

-نمیاید داخـل؟!

سرش را کمی کج می کند و همانطور که نگاهم می کند جوابم را هم می دهد.

“چه ژست جذابی بود!”

-نه خانوم..دیروقته.بهتره شما هم استراحت کنید.مطمئنا فردا روز پر هیجانی خواهد بود.

حرفش را تاکید می کنم.

-بله..منم مطمئنم که همینطوره!پس...ساعت 10 توی لابی منتظرتونم!

کیف را به سمتم می گیرد:

-پس ..ساعت 10…توی لابی!

و با نگاهی به چشمانم اهسته می گوید:شب خوش!و همانطور که نگاهش به من است چند قدم کوتاه به عقب بر می دارد و با لبخندی،خیلی ناگهانی می چرخد ودر حالیکه حالا پشتش به من است، به قدم هایش سرعت می دهد.

کمی دور که می شود،من هم “شب بخیر” ارامی زیر لب زمزمه می کنم و در حالیکه توی ذهنم مطمئن می شوم که چشمانش توسی است، بیشتر از این نمی ایستم تا قدم های محکم و استوارمسیح صدر را به سمت اسانسور نظاره کنم.

حسی همچون خلا در وجودم احساس می کنم.درب چوبیه اتاق را که می بندم برای لحظه ای نفسم تنگ می شود.سختیه تمام روزهایی که به تنهایی در کیش گذرانده بودم از همان لحظه که هواپیما روی باندهای عریض فرودگاه نشست،به سینه ام چنگ انداخته بود.

امین...تنها کسی بود که مسبب این حالات من بود! من با این مرد و خاطرات و گذشته ام چه می کردم؟!

romangram.com | @romangram_com