#پروانه_ی_من_پارت_17


دقایقی بعد هر دو سوار ماشین می شویم و با دعای خیر پدرم که بدرقه ی راه هر دویمان کرده بود،به سمت فرودگاه حرکت می کنیم.



* * *



بعد از تحویل گرفتن کیف ها هر دو کنار هم قدم بر می داریم.همیشه ارامش شب های کیش را دوست داشتم.ولی این همه گرمایش را...نه!

با اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود ولی هوای جزیره هنوز هم شرجی و گرم بود.نفسی عمیق می کشم و قدم هایم را هماهنگ با مسیح صدر بر می دارم.

از سالن فرودگاه که خارج می شویم مردی جوان ،همانطور که صدر برایم تعریف کرده بود ، برایمان دست تکان می دهد.

صدر لبخند به لب نگاهی به مرد،و نگاهی به من می اندازد و می گوید:بهتره بریم...فتحی اومده دنبالمون.

“در هواپیما برایم گفته بود که آن مرد یکی از دوستان نزدیکش است و البته یکی از مهندسین این پروژه”

مرد جوان که در ابهت و جذابیت کم از صدر نداشت به هر دویمان خوش امد می گوید.کیف هر دویمان را صدر به صندوق عقب ماشین منتقل می کند.

پیشنهاد خوردن بستنی و اب میوه را ، که از جانب صدر بود، می پذیرم.

دقایقی را با صحبت و بحث در مورد پروژه ،کنار دو مرد می گذرانم . از صدر می خواهم که من را به هتلی که از قبل خودش برایم رزرو کرده بود ،برساند.

از صبح حسابی در حال تکاپو بودم و حالا،احساس کسل بودن و خواب الودگی داشتم.

وقتی ماشین جلوی هتل می ایستد،بی شک از این دست و دلبازی لبخندی به لبم می نشیند.یکی از بهترین هتل های کیش را برایم انتخاب کرده بود.


romangram.com | @romangram_com