#پروانه_ی_من_پارت_16
دلم برای دیدن پروژه و عکس هایش درون سینه تاپ تاپ می کند.می خواستم هر چه زودتر عکس ها را ببینم و شروع کنم.نمی دانم چرا.. ولی انقدر اشتیاق داشتم که حتی می توانستم همین امشب هم با دیدن عکس ها کار را شروع کنم.
ولی شاید..اگر کسی در ظاهر مرا می دید،فکر می کرد که حالا حالا ها تمایلی به شروع کار ندارم.
ولی واقعیت این بود که من بی نهایت تمایل داشتم به شروع....به این شروع جدید.
اما...همین من، از زمانه یاد گرفته بود...این تو دار بودن را.
توی این یک سال شاگرد خوبی بودم و از زمانه آموخته بودم که باید تو دار بود...باید با متانت بود و همیشه احساسات خود را بروز نداد.
بجا و حساب شده عمل کرد و بجا و حساب شده کنار کشید و کنار کسی بود.
من ،در این یک سال و 26 روز،همه چیزهای خوب و بد را تجربه کرده بودم و الان،شاگرد زرنگی در دستان تقدیر بود.
می دانستم که این بار این سرنوشت و بازیه تقدیر است که شکست می خورد،نه من!
من نحوه ی بازی کردن را یاد گرفته بودم و بازیکن ماهری شده بودم.این را خود سرنوشت به من یاد داده بود و من،چقدر ناراحت بودم که دیر ،این درس ها را فرا گرفته بودم.
استارت می زنم و بی وقفه به سمت خانه ماشین را به حرکت در می اورم
**
صورت به ته ریش نشسته ی بابا روبرای بار دوم می بوسم و خیالش را از بابات خودم راحت می کنم.ولی او..بار دیگر سفارش مرا به صدر می کند.
-مهندس...همه ی زندگیم رو سپردم دستتون!خوب مراقبش باشید.
صدر لبخندی به لب می آورد.
-جناب رستگار..بهتون قول می دم خودم سالم دخترتون رو بهتون برمی گردونم!
romangram.com | @romangram_com