#پروانه_ی_من_پارت_15


من از هرچه مربوط به این نگاه ها بود،بیزار شده بودم.اعتماد نداشتم.

چوب اعتمادم را 4 سال خورده بودم و حالا،باز هم نمی خواستم بار دیگر چوبش را بخورم.

صحبت هایم که تمام می شود موافقتش را با تک تک کارهایی که برایش گفته بودم اعلام می کند.از قرار داد که می پرسم،فوری می خواهد که فردا توی دفترش که در جردن قرار دارد همدیگر را ملاقات کنیم و قرار دادی که امشب تنظیم خواهد کرد را ،من ببینم و با هم به توافق برسیم.

می گوید که خودش اوایل ماه دیگر،به کیش پروازی کوتاه دارد.می خواهد که اگر تمایل دارم برای دیدن پروژه ، آن هم از نزدیک ،در این سفر کوتاه و چند روزه همراهی اش کنم.

فکر بدی هم نبود.تا اوایل ماه دیگر فقط کمتر از یک هفته باقی مانده بود.اینطوری قبل از شروع کار، از نزدیک می توانستم تمام موقعیت ها را بسنجم.ازش می پرسم که عکسی هم از پروژه دارد که برایم امشب ایمیل کند؟!

با لبخندی که می توانم اعتراف کنم محسور کننده بود، نگاهم می کند.تازه بعد از گذشت ساعتی حرف زدن داشتم به این پی می بردم که این مرد،چهره ای جذاب و مانند مدل های اروپایی دارد.

جواب سوالم را بی وقفه می دهد.

-بله خانوم رستگار...تا دلتون بخواد عکس از این پروژه بزرگ دارم.از اینکه اینقدر مشتاق کار هستید واقعا خوشحالم.ولی مطمئنا عکس ها اونطوری که باید ماهرانه باشن،نیستن!

بعد ایمیلم را می گیرد و تاکید می کند که همین امشب در اسرع وقت برایم ایمیل را سند می کند.

خوشحال از اینکه تمام صحبت های امروزمان نتیجه ی خوبی داشته است و این دیدار بی ثمر نبوده،لبخند می زنم.

بیشتر از این ماندن را جایز نمی دانم.از جایم که بلند می شوم،او نیز می ایستد.

شال گردن خوش رنگ و خوش طرحم را به دور گردنم می پیچم و بابت قهوه و گپ دوستانه،ازش تشکر می کنم.

تا جلوی کافه تریا همراهی ام می کند و باز هم قرار فردا را تاکید می کند. می گوید که شب ، هم ایمیل را برایم سند می کند و هم، آدرس دفترش را.

ازش تشکر می کنم و بعد از خداحافظی کوتاهی که میانمان رد و بدل می شود من به سمت ماشینم حرکت می کنم و می بینم که او هم سوار شاسی بلند مشکی اش می شود و به سرعت از جلوی دیدم محو می شود.


romangram.com | @romangram_com