#پروانه_ی_من_پارت_14
خدایا بزرگتر از تو هم است؟!”
-شما نمی دونید که نباید از یه خانوم همچین سوالی پرسید جناب صدر؟!
خنده ای کوتاه و ارام می کند.
-ولی من هر وقت،هر سال که می گذشت از مادرم این سوال رو می پرسیدم جواب درستی می گرفتم.
“باز هم پسر ها و مقایسه شان!چرا زن ها را با هم قیاس می کردند ،متوجه نمی شدم.آن هم با مادرشان . یعنی هیچ الگویی بی بدیل تر از مادر نداشتند؟”
-من در حال حاضر 26 سالمه!نیازی به گفتن روز و ساعتش هم هست؟!
و با لبخندی شوخ نگاهش می کنم.
-نه خانوم..بنده جسارت نمی کنم.خب از هر چه بگذریم سخن کار و پروژمون خوش تر است! اینطور نیست؟!
با لبخندی ،رضایتم را به حرفش تایید می کنم و به این فکر می کنم که چشمانش چه رنگیست؟! توسی..مخلوطی از توسی یا آبی؟کدام یک؟!
* * *
قهوه ام تمام شده.صحبت های صدر هم...
تمام حرف هایمان را می زنیم.
نوبت به من که می رسد،تمامیه نظراتم را بیان می کنم و او،تمام مدت در سکوت به صحبت هایم گوش می دهد.گاهی از نگاه خیره اش حسی همچون کلافگی بهم دست می دهد،ولی سعی می کنم خوددار باشم و به این نحوه ی نگاه ها دیگر بهایی ندهم.
romangram.com | @romangram_com