#پروانه_ی_من_پارت_168
سرش را می چرخاند و به جاده نگاه می کند.
-همینجوری..آخه به قول پری..خیلی باهاش احساس راحتی و اشنایی نمی کنی...در حالیکه اون خیلی می خواد انگار گذشته رو به یادت بیاره!
تپش های قلبم کند می شود.یعنی اینقدر من و امین تابلو شده بودیم...کابوس امین در بیداری هم مرا رها نمی کرد انگار..!
سرم را می چرخانم و روبرویم را نگاه می کنم:امین...یه روزی برام خیلی آشنا بود..ولی حالا...حتی دلم نمی خواد به عنوان یه غریبه باهاش رفتار کنم..حتی از یه غریبه هم برام کمتره!بعضی از آشنایی ها دست خودمون نیست..که اگر دست خودمون بود و ما خودمون انتخاب می کردیم،من..هیچ وقت دلم نمی خواست با امین آشنا بشم.
زیر چشمی به دستش نگاه می کنم که ضربه هایی آرام به روی فرمان می زند ولی بعد از این حرفم سکوت اختیار کرده است..
آهی می کشم و در خودم فرو می روم.از امین و هر چیز مربوط به او..متنفر بودم...و این روزها این تنفر بیشتر از قبل شده بود..ایمن حتی خوشی امروزم را هم زایل کرده بود و من او را هیچ گاه نمی بخشیدم.
جلوی خانه در را با ریموت باز می کند و وارد حیاط سنگفرش شده ی ویلا می شود...بی هیچ حرفی بعد از توقف ماشین،پیاده می شوم و چند قدم جلوتر از او برمیدارم و هنوز جلوی درب ورودی نرسیده ام که صدایم می زند.
-پروانــه؟!
* * *
سرجایم می ایستم تا نزدیکم شود..با قدم های بلندش،خودش را به من میرساند و درحالیکه روبرویم می ایستد به صورتم نگاه می کند.
-یه چیزی رو یادم رفت بهت بدم...
کنجکاو نگاهش می کنم.
دستش را در جیبش فرو می برد و بعد از لحظه ای تک کلیدی را جلوی چشمم می گیرد.
romangram.com | @romangram_com