#پروانه_ی_من_پارت_167
* * *
ناهار و خوش صحبتی های امین که تمام می شود بالاخره از ما جدا می شود.نفس حبس شده ام را رها می کنم که سنگینی نگاه مسیح باعث می شود سرم را بالا بگیرم و به چشم هایی که کمی عجیب به نظر میرسد نگاه کنم..
-نگفتی می خوای از امروز کار رو توی شرکت شروع کنی یا فردا صبح؟!
با به یاد آوردن آن اتاق لبخند از چهره ام گذر می کند.ولی امروز واقعا دلم نمی خواست به شرکت بروم و باز هم با امین روبرو شوم.
-اگه مشکلی نیست از فردا صبح بیام..یکم وسایل هام رو هم جمع کنم..که اماده باشم.
لبخندی گوشه ی لب های مسیح هم می نشیند.
-اوکی خانوم مهندس...پس از فردا توی شرکت می بینمت!
و با گفتن این حرف از پشت میز بلند می شود.من هم کیفم را برمیدارم و به همراه او از رستوران خارج می شوم.سوار ماشین می شویم.موسیقی شادی که فضای ماشین را پر می کند باعث می شود کمی از فکر امین و حرف های دوپهلویش دور شوم.
با اینکه نمی دانستم چه دلیلی داشت..ولی امین به عمد خاطره ی کوه نوردیی که برمیگشت به اوایل آشناییمان را برای مسیح هم تعریف کرد و باعث د غذاهای خوشمزه ای که علاوه بر سفارش خودمان، مسیح هم سفارش داده بود آنطور که باید به دهانم مزه نکند..
نزدیکی های خانه مسیح صدای آهنگ را کمتر از قبل می کند و بی مقدمه می گوید:امین راست می گفت که خاطرات دونفره ی زیادی دارین؟!
عکس العمل سریعم را نگاه می کند.آنقدر متعجب شده بودم که به محض شنیدن حرفش آب دهانم خشک شده بود و سرم ،به سرعت به سمت نیم رخش چرخیده بود.
با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد حرف میزنم:چطور؟!
romangram.com | @romangram_com