#پروانه_ی_من_پارت_166
-حتما برای این مسیح ساده هم نقشه داری اره؟!کارت درسته دیگه..
چشمانم گرد می شود و او ادامه می دهد.
-حتما همینجوری خرش کردی که پروژه ی به اون بزرگی رو داد بهت و حالا هم توی شرکتش می خوای همکارش بشی..آهان تازه..باهاش خونه یکی میشی و میری وسط زندگیش!اینا هم جزوی از نقشه اته خانوم مهندس؟آره؟
پس داشت از اینکه مسیح پروژه را به من داده بود حسرت می خورد و هنوز حسرت خوردنش تمام نشده بود.پس فکر می کرد که من برای مسیح نقشه داشتم.نمی دانست که مادر اوست که خوب نقشه می کشد و اجرا می کند نه من!
-من اگر کاری کردم و می کنم به خودم مربوطه!دلم نمی خواد هیچ احدی توی زندگیم دخالت بکنه!بهتره توام زیاد ذهنت رو اذیت نکنی آقای بشارت!همونجور که کارای تو دیگه برای من مهم نیست توام همینطور باش!به زن و زندگیت برس و برای معصومیت از دست رفته ی من ناراحت نباش!برای مسیح هم اصلا نگران نباش..
تا می آید لبانش را باز کند و حرف بزند،دستم را بالا می آورم و به سکوت دعوتش می کنم.
-دلم نمی خواد بیشتر از این باهات همکلام بشم..فقط دارم تحملت می کنم.پس کاری نکن که تحملم تموم بشه!
نگاهم را ازش می گیرم ودر حالیکه از درون حرصی عمیق به وجودم چنگ می زند و حالم را دگرگون می کند به منوی درون دستم نگاه می کنم.صدای نفس های عصبی اش را می شنوم ولی اصلا آرام نمی شوم.این مرد مرا زجر داده بود..اذیت کرده بود و من تاوان سنگینی برای بودن با او داده بودم..تاوان سنگینی برای ساده بودنم داده بودم.
آنقدر غرق در منو می شوم که وقتی صدای مسیح را می شنوم تازه متوجه آمدنش می شوم.
-ببخشین که تنهاتون گذاشتم...
نگاهم را از روی منو بلند می کنم و به او نگاه می کنم.صندلی عقب می کشد و رویش می نشیند.امین هم منوی درون دستش را می بندد و می گوید:این حرفا چیه مهندس جان..اتفاقا داشتیم با پروانه جان در مورد گذشته ها حرف میزدیم..
مسیح نگاهی به من می کند و می گوید:چه خوب..پس سرگرم بودین!
حرفی نمیزنم و امین باز از سکوت من استفاده می کند.
-آره مسیح جان..کلی خاطره از ناهارهای دونفره داشتیم که امروز باعث شد،مرور بشن..
و جوری ناهارهای دونفره را کشیده گفت که هرکس دیگری هم جای مسیح بود ابروهایش اینطور بالا می رفت!
romangram.com | @romangram_com