#پروانه_ی_من_پارت_164

امین فوری نگاهی به صورت من می کند و با لبخند نگاهش را به سمت مسیح سوق می دهد.

-البته...پیشنهاد خوبیه!من تا عصر دیگه کار خاصی ندارم.فقط طبق قرارمون ساعت 4 با همکارای دیگم اینجاییم برای بستن قرارداد.

مسیح کاغذهای دسته شده ی روی میزش را درون پوشه ای قرار می دهد و در حالیکه از جایش بلند می شود می گوید:خوبه..پس بهتره بریم و یه جشن حسابی بگیریم.چطوره پروانه جان؟!

خودش هم نمی دانست من خانم رستگار هستم یا پروانه جانش!

نگاهم را بلند می کنم و به او که منتظر جواب من جلوی کمد ایستاده می گویم:موافقم...فقط کاشکی خبرمی دادیم که برای ناهار منتظرمون نباشن..

خنده ای می کند:من همون صبح همه چیز رو هماهنگ کردم..خیالت راحت باشه!

و پوشه را درون کمد جا می دهد و آهسته به سمت من و امین که هنوز نشسته ایم قدم بر میدارد و باعث می شود که من و ایمن هم برای رفتن آماده شویم.





با ماشین مسیح به رستوران مورد نظر او می رویم.رستوران بی نهایت شیک و مجلل است.لحظه ای از اینکه امین همراهمان است خوشحال می شوم...حداقل حالا می فهمد که اگر او نبود...کسانی بودند که مرا به مراتب بیشتر از او خوشحال کنند..برایم جشن بگیرند...و من خوشحال شوم.

پشت میز که قرار می گیریم مسیح با گفتن”شما یه نگاهی به منو بندازین..من الان میام.. “من و امین را تنها می گذارد.

نگاهی به او که با قدم های بلند از ما دور می شود می اندازم.اصلا از این تنها بودن با امین راضی نبودم و دلم می خواست که او نمی رفت و مرا با او تنها نمی گذاشت.

-فکر کنم امروز بدجور مزاحم خلوت دونفرتون شدم؟!

صدای طعنه آمیز امین بود که باعث شد نگاهم را از قامت مسیح که دیگر از گستره ی دیدم خارج شده بود،بگیرم و به او نگاه کنم.پس برای خودش..در تصورش خیالاتی از رابطه ی بین من و مسیح ترسیم کرده بود!بد نبود که با او بازی می کردم..حداقل سرگرم میشدم.

-شاید...ولی خب.روزای زیادی انتظارمون رو میکشه!زیاد از این بابت ناراحت نباشین..که مزاحم شدین!

romangram.com | @romangram_com