#پروانه_ی_من_پارت_163
لبخندی عامدانه میزنم.خوب بود که باز هم خودش شروع کرده بود و من می توانستم به او بفهمانم که بی او ،به من هم خوش می گذرد و من زندگی ام را می کنم..
-سعادت بود که امروز منم بیام شرکت...
و به مسیح نگاه می کنم و با لبخندی که از عمد به لب هایم کشاندم ادامه می دهم.
-هرچند از این به بعد حتما بیشتر اینجا هستم..
مسیح هم لبخندی میزند و می گوید:اتفاقا..از این به بعد سعادت ما بیشتر میشه خانم!اینطور نیست؟!
امین که انگار یک چیزهایی متوجه شده بود گفت:آهان..پس قضیه اینه که همکار شدین درسته خانم؟!
مسیح خنده ای آرام می کند ومی گوید:درست زدی به هدف امین جان...از این به بعد خانم رستگار هم عضوی از شرکت ما میشن!
امین نگاهش را به سمت من که درست روبروی او روی مبل های چرمی نشسته بودم می کشد با لحنی سرد و پر کنایه می گوید:مبارکه پس...ایشالله روزی بشه که خبر ریاستتون رو بشنویم پروانه خانم!
فقط لبخند میزنم.می دانم که حالش منقلب شده بود وقتی می دید که مسیح اینطور با احترام با من برخورد می کرد و من را بالا میبرد.
مسیح لبخند میزند...نمی دانم چرا نگاهش باعث می شود احساس کنم که او هم در بازی که من با امین به راه انداخته ام،می خواهد همراهی ام کند!مسیح بحث را عوض می کند و به سمت پروژه ای که امین به او و شرکتش می خواست پیشنهاد بدهد می کشاند.ساعت نزدیک به 12 ظهر است که بحثشان به نتیجه میرسد.البته...در حالیکه امین لبخندی بزرگ به لب دارد!
وقتی لبخندش را می بینم رو به او که توانسته بود مسیح را با سخن رانی هایش به سودی کمتر قانع به همکاری کند می گویم:مهندس...مبارکه .بالاخره موفق شدین؟!
-بله خانم..فکر نمی کردم مسیح جان راضی بشن که با این سود با ما همکاری کنن..احتمالا این هم به یمن قدم شما بوده!
مسیح که حین جمع کردن برگه های روی میزش گوشش به حرف های ما هم بود خنده ای کرد و گفت: البته.. مطمئن باش که بی ربط هم نیست مهندس جان.. امروز روز خوبی رو گذروندیم.الانم می خوایم جشن بگیریم.خوبه که توام باشی.با یه جشن 3 نفره موافقی؟!
دمغ می شوم ..اصلا دلم نمی خواست مسیح او را دعوت کند برای خوردن ناهار..آن هم وقتی که در اتاق گفته بود که این جشن را می خواهد برای پذیرفتن جواب من به خودش،ترتیب بدهد.
romangram.com | @romangram_com