#پروانه_ی_من_پارت_162

به صورتش لبخند میزنم.این مرد بهتر از من در مورد کارهایم تصمیم می گرفت!آن هم تصمیم های درست و بجا!

صدای ضربه ای که به در می خورد باعث می شود هر دو به سمت در بچرخیم.خانم مرادی وارد اتاق می شود و در حالیکه به هر دوی ما نگاه می کند می گوید:مهندس...مهمان دارین..آقای بشارت!

لبخند از لبم می رود.مسیح فوری سرتکان می دهد و می گوید:باشه...به اتاقم راهنماییشون کن..الان میایم!

وای..گفت که می آییم؟!اصلا مگر لازم بود که من هم باز امین را ببینم؟!کاش میشد من تنها در این اتاق بمانم؟!

-خب..اگر دیدن این سورپرایز تموم شد بیا بریم که منم یکم به کارم برسم و بعد با هم بریم یه جشن برای این سورپرایز بگیریم.چطوره؟!

تعجب می کنم و او با نگاهش می فهمد...ولی خنده ام هم می گیرد...خودش سورپرایزم می کند..خودش هم جشن می گیرد!

-چرا می خندی خانــم؟!خب جشن برای اینه که شما با این سورپرایز موافقت کردی!زیاد تعجب نکن..چون منم تعجب کردم که قبول کردی بیای و شرکت کنار ما باشی!منتظر بودم تا یه بحث جدی باهات داشته باشم!ولی خب...کار به اونجاها نرسید دیگه!

قصد اذیت کردنش را دارم.پس با لحنی که سعی می کنم کمی شیطان باشد می گویم:از کجا اینقدر مطمئنین که حالا موافقم و شما هم از یه بحث جدی راحتین؟!

قدمی نزدیکتر میشود و نگاهش را در صورتم می چرخاند..و بعد روی چشمانم مکث می کند.

-خب همیشه لازم نیست بعضی از حرف ها رو به زبان بیاریم.نـــه؟!

برقی که در چشمانش بود و لحن صحبتش باعث می شود چیزی در دلم بریزد..شره کند...و باعث شود که نگاهم را پایین می کشم.

-بله...خب!میگم دیگه بریم..مثل اینکه مهمونتون زیاد منتظر موندن!

**

امین با دیدن ما از جایش بلند می شود. نگاهش لحظه ای روی من که در کنار مسیح ایستاده ام مکث می کند و بعد لبخند لبش به پوزخندی کمرنگ که جنسش را می شناختم تبدیل می شود.

مسیح تعارفش می کند که بنشیند و با او حال و احوال می کند.حال و احوالشان که تمام می شود نگاه امین روی من می چرخد و برعکس من که سعی می کنم حضور او را نادیده بگیرم ،می گوید:خانوم مهندس.. شما کجا؟اینجا کجا؟!

romangram.com | @romangram_com