#پروانه_ی_من_پارت_159


-هر چند ...همه ی این خوشی هام به جواب تو بستگی داره!

یادم می رود قهوه را لحظه ای قورت بدهم.جواب من؟!

-من؟!

-آره..خب..هر وقت قهوه ات تموم شد بهم بگو تا سورپرایزم رو نشونت بدم!

سورپرایز!من هر لحظه در حال سورپرایز شدن بودم!

فنجان را سریع روی میز می گذارم و می گم:تموم شد..

آرام می خندد و فنجان خودش را هم روی میز میگذارد و در حالیکه ایستاده به من که هنوز سرجایم نشسته ام نگاه می کند:پس معلومه که توام از سورپرایز خوشت میاد؟!

نگاه چشمانش مثل لبخندش شیطان و دوست داشتنیست!

-کدوم خانمیه که از سورپرایز خوشش نیاد؟!

خنده ای بلندتر می کند و می گوید:صحیح! و با دست اشاره می کند که به سمت در حرکت کنم.

از اتاق خارج میشویم.

-کجا قراره بریم؟!

نگاهی به من می کند و در حالیکه قدمی نزدیکتر می شود می گوید:همین جا و به دری که در فاصله ی 3 -4 متری در اتاق خودش است شاره می کند!

متعجب نگاهش می کنم.سورپرایزش این بود؟!


romangram.com | @romangram_com