#پروانه_ی_من_پارت_158

فنجان ها را بی هیچ حرفی روی میز می گذارد.

-چیزی میل ندارین؟!

از موقعیت استفاده می کنم و می گویم:ممنون..مهندس کجان؟!

لبخند میزند:اتاق کناری هستن.الان میان.شما بفرمایید.

و با گفتن این حرف به همان بی سرو صدایی که به اتاق آمده بود ،خارج می شود و من برای برداشتن قهوه به سمت میز قدم بر میدارم.لحظه ای با دیدن عکسی 4 نفره که درست زیر قاب شیشه ایه میز قرار گرفته بود ،حواسم پرت می شود.این دختر کجا بود؟!پس چرا حالا کنار مادرش و مسیح نبود؟!

نگاهم را از عکس می گیرم و فنجان قهوه را برمیدارم.هنوز فنجان را به لب هایم نزدیک نکرده ام که در اتاق باز می شود و مسیح با صورتی خندان تر از قبل وارد می شود.

-خب..من اومدم..ببخشید که تنهات گذاشتم...

و در حالیکه نزدیک می شود می گوید:چرا ایستادی..بیا بشین اینجا..

وبا دست به مبل ها اشاره می زند. خودش هم روی یکی از مبل های چرم می نشیند و لبه ی کتش را کنار می زند.فنجان قهوه ی او را هم بر میدارم و به سمتش می روم.تشکر می کند و فنجان قهوه اش را می گیرد و با نگاه به صورتم می گوید.

-امروز روز خوبیه!

از لبخند های مکررش معلوم بود که چیزی این وسط خوب است و او..خوشحال است.

نگاهش می کنم و کنجکاو زمزمه می کنم:چطورمگه؟!

فنجان را به لب هایش نزدیک می کند و قلپی از قهوه اش را می خورد و در حالیکه در چشمانم خیره می شود می گوید:چـطور مگه؟!خب چی بهتر از اینکه یه صبحانه دو نفره ی خوشمزه خوردم؟ یا بهتر از اینکه یه خانوم طراح همراهیم کرده و شرکتم رو منور کرده ؟

با لبخند ادامه می دهد و منه متعجب را نگاه می کند:یا بهتر از اینکه همه چیز همونطور که می خواستم خوب پیش رفته؟!

-چه چیز برایش خوب پیش رفته بود.به کنجاوی ام هر لحظه افزوده می شد و سوال های بی جواب ذهنم لحظه به لحظه بیشتر!

romangram.com | @romangram_com