#پروانه_ی_من_پارت_157
و با گفتن این حرف از جایش بلند می شود.پریا انگار قهر می کند چون با قدم های بلند از ما و میز دور می شود وپر حرص می گوید:بعدازظهرت و هم با همونی که صبح وقت گذروندی باهاش،خوش بگذرون!
از پشت میز بلند میشوم و من هم مانند مسیح لبخند میزنم.تا لبخندم را می بیند می گوید:درست مثل بچه ها می مونه!خب..بریم دیگه!
-کیفم را برمی دارم و شانه به شانه ی مسیح،خوشحال از اینکه دماغ پریا تا حدی سوخته شده بود از خانه خارج میشوم.
* * *
ساعت نزدیک به یک ربع 10 است که ماشین را جلوی ساختمان شیکی که قبلا هم آمده بودم نگه می دارد.بی حرف از ماشین پیاده می شوم.واقعا دلم می خواست بدانم که چه چیزی دراین شرکت بزرگ انتظارم را می کشد.
دستش را پشتم حائل می کند و هر دو وارد آسانسور می شویم.در طبقه ی سوم توقف می کند و هر دو از اتاقک فلزی با آن موزیک ملایمش خارج می شویم.منشی اش با دیدنش از جایش بلند می شود و سلام می کند.
-خانم مرادی لطفا دوتا فنجون قهوه بیارین ..
و با دست به من می گوید:برو داخل اتاق...من یکم دیگه میام پیشت.اشکالی که نداره؟!
سعی می کنم لبخند بزنم:نه..من منتظرتونم.
منشی همچنان ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.مسیح دراتاقش را با ز می کند و من داخل می روم و متوجهنمی شوم که او کجا می رود و من چرا باید منتظر او شوم؟!این همه قایم باشک بازی برای چه بود؟مگر قضیه چه بود که هنوز هم به مخفی ماندنش اصرار داشت؟!
نگاهم را درون اتاقش به گردش در می آورم.اتاقی کاملا رسمی و شیک!همه چیز مرتب سرجای خودش قرار داشت و این حسن دقت ریس این اتاق را نشان می داد.
کیفم را روی صندلی قرار می دهم و به پنجره بزرگی که لورداپه اش کمی کنار رفته نزدیک می شوم.ماشین ها در حال رفت و آمد بودند و زندگی همچنان جریان داشت.صدای ضربه ای کوتاه به در باعث می شود که سرم را به سمت در اتاق بچرخانم و دقایقی بعد صورت ملیح و بامزه ی منشی در دیدم بنشیند.
romangram.com | @romangram_com