#پروانه_ی_من_پارت_155
به تبعیت از او، من هم لبخند میزنم:سلام..صبح شما هم بخیر..بقیه کجان؟! و نگاهم را به سمت میز چیده شده ی صبحانه می چرخانم.نزدیک شدنش را احساس می کنم.
کنارم که می ایستد می گوید:مامان و پری خوابن هنوز...منم نذاشتم محبوبه بیدارشون بکنه..
نگاهی به سمتش می کنم.تعجب آور بود که پریا بدون بدرقه کردن مسیح می خواست امروز را شروع کند.زیر لب “آهان” می گویم که با دست اشاره می کند که به سمت میز حرکت کنیم و با صدایی که رگه هایی از خنده درونش نهفته است صحبت می کند.
-بهتره تا سرو کله ی پریا پیدا نشده یه صبحانه ی دو نفره ..در آرامش بخوریم.چطوره؟!
بی اختیار بر می گردم سمتش و لبخند میزنم.پریا هر لحظه ممکن بود پیداش شود و من اگر راستش را به خودم هم می گفتم،دلم نمی خواست که اول صبح با او و نگاه پر تمسخرش ،حداقل امروز را شروع کنم.
برای من و خودش چای میریزد و هر دو مشغول خوردن صبحانه می شویم.خیلی دلم می خواست بپرسم که با من،در شرکتش چکار دارد...ولی نمی دانستم باید چطور این را بازگو کنم..
-چرا چایتون رو نمی خورین..یخ کرد که..
و تا من حرف بزنم محبوبه را صدا می زند تا فنجان تمیز دیگری بیاورد.به صورتش نگاه می کنم.گویا این مرد حواسش به همه چیز بود!
محبوبه فنجان ها را عوض می کند و اینبار هم مسیح برایم چای میریزد.با لبخند سریع فنجان را بر میدارم و با نگاهم از او تشکر می کنم.
-نمی خواین بدونین چکارتون دارم؟!
فنجان را از لبهایم فاصله می دهم و مستقیم به صورتش نگاه می کنموخوشحال بودم که حرفی نزدم او خودش بازگو کرده بود..گاهی صبر کردن هم روش خوبیست و جواب می دهد!
-البته..خوشحال میشم بدونم!
لبخندی پر از شیطنت می زند و می گوید:اِ یعنی اگه نگم الان..نارحت میشین؟!
نگاهی به فنجان درون دستم می اندازم و دوباره چشم هایم و نگاهم را به سمت صورتش می کشم.
romangram.com | @romangram_com