#پروانه_ی_من_پارت_154

سریع جواب میدهد:”نه..هیچ مسئله ای نیست..پس من صبح ساعت 9 منتظرم که بیای طبقه ی پایین وصبحانه رو با هم بخوریم.”

متعجب تر از قبل می شوم.یعنی چه شده بود؟!اگر مسئله ای نبود پس چه بود؟!

“باشه..میام.هر طور که شما می خواین!”

“مرسی..پس شبت بخیر خانم.”

جواب شب بخیرش را می دهم و متفکر گوشی را روی سینه ام می گذارم.موبایل با ریتم آرام نفس هایم بالا و پایین می شود ومن به فردا ،ساعت 9 صبح فکر می کنم.اگر خبری بود پس چرا از بعد از ظهر تا بحال هیچ حرفی نزده بود؟!در شرکتش چکاری بود که همراهیه من لازم بود؟!

وقتی یادم می افتد که امین هم قرار بود فردا به شرکتش برود..دمغ می شوم.اصلا دلم نمی خواست بار دیگر ببینمش..آن هم به این زودی!ولی مگر چاره ای بود؟!من به مسیح گفته بودم که همراهی اش می کنم و حالا دلم نمی خواست درست مثل آدم های دم دمی مزاج،حرفم را عوض کنم و البته،توجه او را به این تغییر نظر ناگهانی ام جلب کنم.ولی باز هم همه ی این ها هیچ دردی از من دوا نمی کرد..واقعا دلم نمی خواست با امین روبرو شوم..هر چند که او با کنایه هایش به من و نگاه های امشبش، نشان داده بود که هیچ از اینکه من و مسیح با هم خودمانی تر از قبل شده ایم خوشش نیامده..

همیشه حتی وقتی توی دانشگاه از اینکه می دید من مورد توجه قرار می گیرم حسادت می کرد و من این را به خوبی از چشمانش می خواندم..ولی لب هایش برعکس چشمانش دروغ می گفت و مثل امشب که لب به تحسین از من باز کرده بود،آن زمان هم همین کار را می کرد.

پلک هایم را روی هم فشار می دهم و توی جا نیم خیز می شوم.موبایل را روی پاتختی قرار می دهم و چراغ خواب را خاموش می کنم و سعی می کنم که به هر چیزی جز قرار فردا و البته امین فکر کنم و بخوابم..ولی آنقدر ها هم موفق نیستم..هر چند دقیقه یک بار وقتی یاد فردا می افتم خواب از من و جسمم فاصله می گیرد و طول می کشد تا بالاخره پلک هایم گرم خواب شوند.



* * *



آراسته تر از همیشه ،عطر محبوبم را به خودم می زنم و از اتاق خارج می شوم.

مسیح هم آراسته تر از من،در حالیکه کت و شلوار خوش دوختی به تن کرده بود از آشپزخانه خارج می شود و درست مثل بیشتر اوقات در سلام کردن پیشدستی می کند.

-اِ..سلام..صبح بخیر.

و لبخندی مهربان به لب می آورد.

romangram.com | @romangram_com