#پروانه_ی_من_پارت_153


-هیچی ..آخه خیلی رسمی باهاش برخورد می کردی..درست برعکس اون که خیلی می خواست خودمونی رفتار کنه!وقتی می گفت خاطرات زیادی دارین چشماش برق میزد مگه نه خاله جون؟و رو به من می گوید:یعنی شما ندیدی؟!

کف دستم عرق سرد می نشیند..پریا..چرا ساکت نمیشی دختر؟!می خواهی شبم را بیشتر از این به کامم تلخ کنی؟دختر..کام من زهر است!

مهوش خانوم آرام می گوید:اره دخترم..و من با احساس سنگینیه نگاهی به روی خودم کوتاه به آینه نگاه کنم..و دوباره نگاهم را می گیرم.یعنی پریا و مهوش خانم متوجه شده بودند؟!وای..

-خب..آره خاطرات که زیاده..ولی زندگی ها اینقدر مشغله فکری داره که اونا میره توی جزیره ی متروکه ی ذهن!

مسیح موسیقی ملایمی می گذارد و باعث می شود که پریا دیگر سوال نکند و حرف نزند. و من تا رسیدن به خانه دعا کنم که دیگر با امین روبرو نشوم..ولی مگر همیشه دعاها اجابت می شوند؟!

**

با نگاهِ آرام مسیح به چشمانم،به او هم شب بخیر می گویم و زودتر از پریا خودم را به طبقه ی بالا و اتاقم میرسانم.بی حوصله شالم را از سرم جدا می کنم و مشغول باز کردن گره های مانتو می شوم.امشب علاوه بر بدی اش،خوبی های دیگری هم داشت!

همین که با چندکلمه حرف توانسته بودم امین را سرجایش بنشانم و از حرص دادنش کیف کنم برایم کافی بود.چندباری در طول شام متوجه نگاه های پر سوال مسیح به روی خودم شده بودم..ولی جز سکوت جوابی برایش نداشتم.

آرایشم را پاک می کنم. مسواکم را میزنم و با ذهنی که احساس خستگی می کند به تختم پناه میبرم.هنوز پتو را رویم مرتب نکرده ام که صدای ویبره ی موبایلم باعث می شود دست از پتو بکشم و گوشی را از کنار پاتختی بردارم.

با دیدم اسم مسیح کمی متعجب میشوم و پیام را باز می کنم.اینبار بر خلاف همیشه حسم اشتباه بود چون فکر می کردم پیام از طرف یاسسی است ولی حالا...

“خانم طراح خواستم ازت بخوام که فردا باهام بیای شرکت ولی حرف توی حرف اومد و نشد.حالامی تونی فردا همراهیم کنی؟ ”

متعجب پیام را بار دیگر می خوانم.چه دلیلی داشت که من فردا با او به شرکتش می رفتم؟اصلا مگر من کاری هم در آن شرکت داشتم؟

در نوشتن جواب معلل بودم ولی بالاخره نوشتم.

“البته که می تونم..ولی آخه چطور؟ مسئله ای پیش اومده؟”


romangram.com | @romangram_com