#پروانه_ی_من_پارت_152

-مامان خسته شده پریا جان..

پریا اصرار می کند:باشه..خب خاله جون رو میزاریم خونه..خودمون یکم می گردیم..چطوره؟!خاله بد میگم؟!

مهوش خانم سکوت می کند.جالب بود این دختر هیچ رقمه کوتاه نمی امد و هرطور که میشد می خواست حرفش را عملی کند.

مسیح با سیاست اجازه ی صحبت بیشتر را از پریا می گیرد و بازویش را از حصار دستان دختری که شبیه دختربچه ها شده بود و خودش را لوس می کرد آزاد می کند و با لحنی محکم می گوید:پریــا..بزار تو ماشین درموردش صحبت می کنیم.

پریایی با اخمی کمرنگ از او فاصله می گیرد و همگی به سمت خروجی رستوران حرکت می کنیم.

امین که از ما جدا میشود و شب بخیر می گوید انگار تازه نفس کشیدن یادم می آید.مهوش خانم جلو می نشیند و من و پریا صندلی عقب ماشین را پر می کنیم.

مسیح از آینه به پریا که همچنان اخم کرده،نگاه می کند:پریا...میشه امشب رو از خیرش بگذری؟من واقعا کلی کار دارم و خسته هم هستم!دلمم نمی خواد که مامان توی خونه تنها باشه..

من فوری می گویم:من پیش مهوش خانم هستم..شما اگه می خواید برید..راحت باشید..

از نگاه مسیح معلوم است که از حرفم خوشش نیامده!

-نه..پریا هم درک می کنه که من خسته ام..باشه برای فردا..اوکی پری؟!

پریا با ناز می گوید:اوکی هانی..ولی یکی طلبت..

و اخم هایش را باز می کند و بی مقدمه سمت من می چرخد:شما چندسال با امین هم دانشکده ای بودین؟!

بروهایم بالا میرود...این دختر انگار ول کن قضیه نبود!

-نزدیک به 4 سال..چطور مگه؟!

با بی تفاوتی شانه ای بالا می اندازد..

romangram.com | @romangram_com