#پروانه_ی_من_پارت_151


-بله..مشخصه..

و رو به مسیح می کند و با حسادتی که من جنسش را خوب میشناختم می گوید:مسیح جان..بدجوری بلیطت پیش خانم برنده شده ها..اینم خودش یه خوش شانسیه...

مسیح خنده ای آرام می کند و با نگاهی به من می گوید:من همون شب که خانم رو دیدم بهشون گفتم که من به شانس اعتقاد دارم..

راست می گفت..یادم بود.تک تک کلماتش را یادم بود..چقدر احساسم با روزهای اولی که این مرد را دیده بودم متفاوت بود..چقدر حتی با نگاه هایش ..همین حالا،احساس حمایت می کردم.

به خواست مسیح پیش غذا را می آورند.میز پر از پیش غذاهای کوچک و رنگارنگ میشود...و خوشبختانه کم کم بحث کشیده میشود به کار و پروژه ای که امین می خواست در موردش با مسیح صحبت کند...

سرم را که بلند می کنم باز هم نگاهم به دو چشمی که از وقت رسیدن به رستوران گاها با نگاهم تلاقی می کرد خیره می ماند.لبخندی به نگاهش میزنم و سرم را پایین میاندازم.

از اینکه مسیح هم درست مثل من،جلوی امین گفته بود که او هم از آشنایی با من احساس خوبی دارد و این را شانس می داند خوشحال بودم..حتی وقتی این جملات را می گفت ته دلم مالش می رفت..حتی اگر می خواست جلوی امین با سیاست رفتار کند،من این سیاست را دوست داشتم...

واز اینکه هنوز هم می دیدم که امین حسادتش نخوابیده و با حرص بعضی کلمات را می گوید خوشم می آمد. نقطه ضعف خوبی بود..و او همیشه نقطه ضعف هایش را نشان می داد که بزرگ ترینش..مادرش بود!

شام تمام می شود ولی صحبت های مسیح و امین که انگار تازه گل انداخته بود تمام نمی شود.مهوش خانم دعوتش می کند که با ما به خانه بیاید و شب را هم پیش ما باشد ولی خوشبختانه امین قبول نمی کند. می گوید که جایی کار دارد و بیشتر از این وقت ما را نمی گیرد. و رو به مسیح می گوید: فردا حتما به دفترت میام تا از نتیجه ی صحبت هامون با خبر بشم.

مسیح درحالیکه کتش را تنش می کند جوابش را می دهد:باشه..بیا..اتفاقا فردا توی شرکت قراره یه تغییراتی انجام بدم..تمام وقت هستم.هر ساعتی خواستی بیا!

و به من و کوتاه به مادرش که کنارم ایستاده نگاه می کند و می گوید:برای رفتن آماده این خانم ها؟!

با این حرف پریا به بازویش می چسبد و امین پوزخندی پهن میزند.سری به نشانه بله تکان می دهم و مادرش می گوید:اره پسرم...بریم.دیگه دیروقت شده..دخترام حسابی خسته شدن

پریا با ناز و اشوه می گوید:اِ خاله جون..تازه سرشبه...

و می چرخد سمت مسیح و خیره در چشمانش می گوید:مسیح.. نگو که می خوای الان مارو ببری خونه؟!


romangram.com | @romangram_com