#پروانه_ی_من_پارت_150
پریا که انگار کشف جدیدی کرده بود با هیجان می گه:وای...چه بامزه..شمادوتا هم دانشکده ای بودین؟!
و در حالیکه دستش رو دور بازوی مسیح حلقه می کنه ،رو به امین با مرموزیتی که درون صداش بود می گه:چه خوب...پس باید خاطرات خوبی بوده باشه که شما یادتون مونده!
-امین به گفتن “حتما همینطوره” بسنده می کنه و می بینم که مسیح حلقه ی دست های پریا رو باز می کنه و با گفتن با اجازه از میز دور میشه!
با رفتن مسیح،مهوش خانم هم انگار از موضوع آشنایی ما خوشش میاد که می گه:چه جالبه واقعا...پس شما علاوه تو درس..حالا توی کار رقیب هم حساب میشین دیگه..
و دستش رو آروم روی دست من که تقریبا روی میز مشت شده بود قرار میده.سعی می کنم به صورتش لبخند بزنم ولی احساس می کنم که لب هام مثل خطوط کجی که یک بچه ی 3 ساله روی کاغذ می کشه ، شکل می گیرن.
-خب رقابت همیشه وجود داره..ولی من زیاد اهل رقابت نبودم..
امین لب باز می کنه:بله..خانم رستگار همیشه توی دانشکد حرف اول رو میزدن..نیازی به رقابت سر اول بودن با کسی نداشتن..
پریا با سیاست وسط حرفش میپره..
-یعنی می خواین بگین که کار پروانه جان بهتر از شماست؟!
حرفش باعث میشود پوزخند به لب بیاورم.
-من همیشه پروانه رو تحسین می کردم..کاملا جدی و پرتلاشه توی کارش.مسیح جان شانس بزرگی آورد که با خانم رستگار آشنا شد.اینطور نیست خانم؟!
و به من نگاه می کنه.لبخندی پررنگ از روی حرص بهش میزنم و میگم:البته..شاید هم من یه شانس بزرگ آوردم..
مسیح با لبخند وارد میشود..انگار آخر حرف های من را شنیده بود که فوری می گوید:حرف از شانسه کی بود؟کی خوش شانسه؟ و نگاهی به من و مادرش می اندازد.
بی اراده به صورتش لبخند میزنم و فوری می گویم:حرف از خوش شانسیه من بود...داشتیم می گفتیم که من خیلی خوش شانس بودم که با شما و این پروژه آشنا شدم..مگه نه مهندس بشارت؟!
حتی لایقش ندانستم که دیگر صدایش بزنم..همان مهندس بشارت هم زیادش بود..همین که با او حرف هم میزدم برایش زیادی خوب بود...
romangram.com | @romangram_com