#پروانه_ی_من_پارت_149
سرم را بلند می کنم و به چشم هایش که روی صورتم می چرخد نگاه می کنم.
-شما راحت باشین....من از شرایطم راضی ام.
مسیح فوری با لحنی مهربان به سمتم نگاه می کند و می گوید:حتما خسته شدین..امروز فعالیتتون زیاد بوده..
ورو به امین می کنه و می گه:پروانه خانم بدجوری درگیر کارای طراحی ان..امروز هم خودشون رو خسته کردن!قبل از اومدن هم که هی سر رفته بودیم هتل و..
نگاهم لحظه ای به صورت پریا می افتد .باز هم پوزخند به لب دارد.من هم پوزخند میزنم.
مهوش خانم حرف مسیح را تایید می کند:اره..دخترم امروز خیلی خودش رو خسته کرده...همش توی اتاق بود و داشت به کارای طراحیش می رسید و توی هتل هم که بیکار نبود....
صدای کمی متعجب امین بلند می شود:مگه پروانه پیش شما زندگی می کنه؟!
پریا که روبروی امین بود جواب می دهد:نه..فقط یه چندروزی مهمون هستن..و با کنجکاوی می گه:شما وپروانه جون مگه همدیگرو میشناسین؟!و نگاهش رو بین من و امین می چرخونه.
“جالب بود..من شده بودم پروانه جونِ پریا”
امین که انگار از خداخواسته بود کسی این سوال را از او بپرسد جواب داد.
-البته...ما روزای زیادی رو با هم گذروندیم..خاطرات مشترک زیادی داریم اینطور نیست پروانه خانم؟!
نگاهم را تا چشمانش بالا می آورم.چه دلیلی داشت که 4 سال را دوباره برایم مرور کند؟خاطرات زیادمان را باز هم گوشزد کند؟
به سردی زمزمه می کنم.
-بله..مطمئنا دوران دانشجویی هر کسی پر از خاطرس..
romangram.com | @romangram_com