#پروانه_ی_من_پارت_148

-چشم..الان یه زنگ بهش میزنم..راستی امشب مهمون هم داریم.

من بهش نگاه می کنم و مادرش می پرسد:مهمون؟کیه پسرم؟!

-امین..البته رویا همراهش نیست...مثل اینکه یه پروژه گیرش اومده می خواست بیاد منو ببینه..گفتم که ما بیرونینم و بیاد رستوران...

قلبم لحظه ای از شنیدن اسم امین ازتپش می افتد و ابروهایم بهم نزدیک می شود.کابوس دیدن امین حتی در روز و شب هم رهایم نمی کرد...

-باشه پسرم..قدمش رو چشم..خیلی وقته که ندیدمش!کاش ساره هم همراهش بود.پس زودتر یه زنگ بزن به پریا..وگرنه حالا حالاها پیداش نمیشه ها...

مسیح هم فوری گوشی اش را از جیبش خارج می کند.شماره پریا را می گیرد و نگاهش به من می افتد.سعی می کنم اخم میان ابروهایم را باز کنم..دست های مشت شده ام را هم!

تا جواب دادن پریا نگاهش به صورت من خیره می ماند.و من به جای او..آن هم جلوی مادرش سرم را به زیر می اندازم.

پریا متاسفانه زودتر از اونچه که تصور می کردم خودش رو به ما می رسونه..با هیجان شروع به حرف زدن با خاله و پسرخاله ی عزیزش می کند و من در دلم برای این دیدار اجباری لعنت می فرستم.دلم می خواست می توانستم این رفتن را جوری به تاخیر بیندازم..ولی می دانستم که مسیح غیر قابل پیش بینی است و ممکن است بخاطر من از شام امشب بگذرد و من این را نمی خواستم..!

تمام طول مسیر را پریا حرف می زند و من سعی می کنم حتی شنونده هم نباشم...برنامه ی امشب تمام معادلاتم را بهم ریخته بود و من..اصلا دلم نمی خواست کسی متوجه بداخلاقی ام بشود.

جلوی رستوران مورد نظرش ماشین را پارک می کند.هر4تا از ماشین پیاده می شویم.قلبم کندتر از همیشه می زند و کف دستم مثل هربار که می بینمش عرق سرد می نشیند.

زودتر از ما خودش را به رستوران رسانده بود.جالب بود.

بدون اینکه نگاهی به صورتش کنم جواب سلامش را زیر لبی می دهم و صندلی برای خودم بیرون می کشم.مهوش خانم مشغول حال و احوال پرسی با امین می شود و از ساره می پرسد..پوزخند به لبم می اید!ساره..نامزد مردی که روزی نامزد من هم بوده!مردی که روزی اشتباه زندگیه من هم بوده!

مسیح درست روبروی امین می نشینه و پریا هم طبق عادت می چسبه به مسیح و نگاه بی پرواش رو به امین می دوزه!

ازاینکه مجبور به تحمل امین بودم ناراضی بودم و این نارضایتی را با کم حرفی ام نشان دادم.

-خانوم مهندس چقدرساکت شدین شما ؟!

romangram.com | @romangram_com