#پروانه_ی_من_پارت_147
-اینم از پریا...دیدین گفتم..
مهوش خانم که ساکت بود خنده ای آروم میکنه و میگه:عجیبه که پریا نتونسته بره داخل..
پوزخند روی لبم می نشیند.این دختر کلا همه چیزش عجیب بود و...غیرقابل تحمل!
* * *
نزدیک به یک ساعتی در هتل می چرخیم.در طبقه ی دوم بنا به خواست مسیح تغییراتی جزئی داشت اعمال میشد و هنوز کارگرها کمی در رفت و آمد بودند.با دیدن هتل انگیزه ام برای به جلو انداختن طراحی بیشتر شده بود.دلم می خواست روز افتتاحیه را جلو بیندازم.انگار من بیشتر از مسیح هیجان داشتم چون تا حرف از جلو انداختن زمان افتتاحیه زدم فوری گفت:چه عجله ایه..دلم می خواد با آرامش کامل همه چیز انجام بشه..به خودت پس زیاد فشار نیار!
و در حین حرف زدن تلفنش زنگ خورده بود و او با تعجب به صفحه اش نگاه کرده بود و با گفتن ببخشید از من و مادرش چند قدم دور شده بود.پریا هم هنوز برای خودش در حال چرخیدن بود و از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت و با هیجان می چرخید.
حق داشت..من هم وقتی فکر می کردم که مسیح زمینی خالی را به یک چنین هتل معرکه ای تبدیل کرده بود هیجان زده می شدم.واقعا کار سخت و طولانی را سپری کرده بود.
-حاضرین که بریم؟!
مهوش خانم زودتر از من صحبت می کند و از نبودن پریا می گوید.
-یه زنگ بزن این دختر بیاد..بدجوری هیجان زده شده..هی از این طبقه میره یه طبقه ی دیگه..
و خیلی آروم می خنده.مسیح درحالیکه دستش را روی شانه ی مادرش می گذارد فشار کمی به آن می دهد.
romangram.com | @romangram_com