#پروانه_ی_من_پارت_146
وقتی از ماشین پیاده می شیم پریا با هیجان شروع به حرف زدن می کند و چند قدم از ما فاصله می گیرد..ابهت هتل در همان ابتدا پریا را گرفته بود و این کاملا طبیعی بود.
-وای مسیح..این کاره توئه.اوه خدای من..خاله اینجا چقدر بزرگ و مجلله..
مسیح که اینبارهم قدم من و مادرش بود فقط به لبخندی کوچک اکتفا می کند و دستش را پشت کمر مادرش می گذارد.
تبلتم را از کیفم بیرون می آورم.رو به مسیح می کنم و می گم:اشکالی که نداره من یکم جلوتر از شما برم داخل؟!
متعجب در حالیکه یکی از ابروهایش کمی بالا رفته نگاهم می کند.
-اینقدر عجله دارین؟!
-نه...هیچی..یعنی می خوام یکم طراحی ها رو از نزدیک بهتر مجسم کنم..بعدم..
نگاهی به پسر و مادر می اندازم..
-یکم مادر و پسر تنها باشین..
مهوش خانم لبخندی میزند و میسح با خنده ای کوتاه می گوید:آهان..از اون لحاظ..اوکی..پریا که رفت..شما هم برید البته اگه نگهبان راهتون بده داخل...
متعجب نگاهی به صورتش که لبخندی مرموزانه در خود دارد ،می اندازم.
-اِ یعنی ممکنه که من و راه نده؟من که چندباری تنها و بدون شما اومدم..
-بله..ولی خب نگهبان تازگی ها عوض شده!و خیلی هم کار درسته و دست از پا خطا نمی کنه!
-آهان..پس با هم بریم بهتره..
و مسیح با خنده، با دست سمتی که پریا ایستاده رو نشان ما میده...
romangram.com | @romangram_com