#پروانه_ی_من_پارت_145


“برای رفتن آماده این؟”

به ساعت نگاه می کنم و به خودم.هنوز نیم ساعت به 4 مانده بود.ولی من کاملا آماده بودم.فوری جوابش را می دهم.

“بله..چطور مگه؟”

عجیب بود نیم ساعت قبل از رفتن یک همچین سوالی!!

“می خواستم ببینم اگه شما نمیاین کنسلش کنم” و یک شکلک که در حال چشمک زدن است هم ضمیمه پیامش کرده بود.

لبخند لب هایم را از هم باز می کند.پس روی حرفش مصمم بود.این پسر کمی عجیب و غریب بود.شاید کمی بیشتر از کمی!

ساعت 4وقتی من را آماده می بیند احسا می کنم که چشمانش هم مانند لبانش لبخند دارند..

هوا خوب بود.کمی در مرکز خرید و پاساژها قدم میزنیم.پریا از اول راه به بازوی مسیح می چسبد و حرف می زند و گاهی با صدایی نه چندان بلند خنده سر می دهد.نمی دانم چرا حتی با دیدن این دختر هم حرصم می گرفت چه برسد به دیدن خنده هایش..ونازهایش. برای کمتر حرص خوردن،خودم را سرگرم حرف زدن با مهوش خانم می کنم. مهوش خانم که خسته میشود به پیشنهاد مسیح وارد یکی از تریاها می شویم تا چیزی بخوریم و پریا هم از خریدکردن انصراف میدهد..به منوی در دستم نگاه می اندازم.نمیدانم چرا با آنکه هوا هنوز کمی مانده بود تا کاملا بهاری شود ولی من دلم بستنی می طلبید.

ولی باز هم دلم نمیخواست که نگاه پرتمسخر دختری که مقابلم روی صندلی نشسته بود را روی خودم ببینم یا احساس کنم.هر چند وقتی فکر میکردم به این نتیجه می رسیدم که چشمان این دختر به جز اوقاتی که به مسیح نگاه می کند ،پر از تمسخر است.به تبعیت از جمع 4 نفره ی کوچکمان من هم کیک و قهوه ی شکلاتی سفارش میدهم.

بعد از خوردن کیک و قهوه با قدم هایی آهسته به سمت ماشین می رویم.

-خانم ها کسی جایی کاری که نداره؟

مسیح بود که از آینه به سمت عقب نگاه می کرد و این سوال را حین بستن کمربندش می پرسید.سرم را که بلند می کنم و نگاهم به آینه می افتد لحظه ای نگاهم،با چشمانش که از آینه خیره ی صورتم است تلاقی می کند.. ولی پریا زرنگ تر از این حرف هاست.فوری نگاه مسیح را متوجه خودش می کند.

-نه..من که کارام تموم شد..واای بریم هتل و ببینم...

لبخندی روی لبم می نشیند.وقتی پریا بود نیازی به حرف زدن من نبود.نگاهم را معطوف بیرون می کنم و تا رسیدن به هتل به آهنگ ملایمی که پخش میشد گوش می دهم.


romangram.com | @romangram_com