#پروانه_ی_من_پارت_143
آرام می خندد و پریا هم بالاخره موفق می شود که مانتو را از تنش خارج کند.
-پس قرصه عمل کرد..اوکی...مامانم کجاست؟!
و با دست اشاره می کند که به سمت مبل ها حرکت کنیم.پریا زودتر راه می افتد و قبل از اینکه من حرف بزنم می گوید:مسیح من میرم لباسام و عوض کنم و یه دوش بگیرم.زود میام.ناهار نخورین ها.
مسیح “باشه ای” می گوید و به سمت من نگاه می کند.
جوابش را می دهم:کمی با هم صحبت کردیم..من رفتم سراغ طرح ها و ایشونم رفتن یکم پیاده روی کنن..تو حیاط نبودن؟!
در حالیکه کتش را در می آورد روی مبل می نشیند و دست هایش را از خستگی از هم باز می کند.
-نه..حتما رفته تو اتاقش استراحت بکنه...
و با نگاه به من می گه:حالا چرا وایسادی..بیا بشین دختر..
از لحن دختر گفتنش خنده ام می گیرد.روی مبل می نشینم و برای اینکه حرفی زده باشم می گویم.
-خسته شدین ؟می خواین بگم محبوبه چای بیاره براتون؟!
-خسته که چرا...ولی خودم به محبوبه می گم.
و محبوبه را صدا می زن و از او چای می خواهد.
-پریا از صبح نفسم و گرفته بود...
و با خنده و صدایی آرام ادامه می دهد.
romangram.com | @romangram_com