#پروانه_ی_من_پارت_142
آنقدر درگیر کار خودم می شوم که مهوش خانم و قدم زدن با او را به کل فراموش می کنم و درست وقتی که مهره های کمرم درمی گیرند از کار فارغ می شوم.
به طرحم نگاه می کنم و راضی از خودم و کارم لبخند میزنم.صدای پیامک گوشی ام بلند می شود.یاسی بود.عکسش با آن موهای مشکی که نمی از آن از شال بیرون بود روی صفحه نقش بسته بود.پیام را باز می کنم.نوشته بود: “خسیس یه زنگ نزنی حالی از دوستت بپرسی ها ” و یک شکلک غمگین!
بلافاصه شماره اش را می گیرم .او بجز دوست،خواهرم هم بود.همیشه کنارم بود و این حضورش زیادی موثر بود.کمی حرف می زنیم..گلگه می کند که چرا بهش نگفتم که خانه ی مسیح هستم و او باید ازحرفهای عمو جونش بفهمد که من کجا هستم؟!
یاسی گاها به بابا زنگ میزد و بابا را عمو صدا می زد.بابا هم او را دوست داشت.و همیشه از او تعریف می کرد.
برایش قضیه را تعریف می کنم.تمام و کمال..حتی از نقشه ای که مسیح کشید و با زرنگی تمام فوری به بابا زنگ زد و من را در خانه ی خودش مهمان کرد هم می گویم.حتی از پریا ی لوس و ننر 24 ساله! یاسی هم تند تند می گفت:خب..چی شد..حالا الان اونجا چکار کردی..زودباش بگو..
و با خنده می گفت:چطوره من و حامدهم یه سر بیایم اونجا؟هان؟!
نیم ساعتی هم وقت صرف حرف زدن با یاسی می کنم.هرچند که او نمی خواست قطع کند ولی من مجبور بودم که قطع کنم.ساعت به 1 نزدیک می شد و من نزدیک به 2 ساعت و نیم بود که در اتاق بودم.باید تا قبل از آمدن مسیح پایین می رفتم.لباس هایم را عوض می کنم و کمی آرایش می کنم.یاد نگاه پرتمسخر پریا روی لباس هایم می افتم.به خودش نگاه می کرد که با شلوارک جین کوتاه و یک تی شرت نازک راست راست جلوی مسیح می گشت.هرچند زندگی در خازج از کشور او را بی پروا کرده بود و این چیزها در نظرش تمسخر آمیز بودند.
شال سدری رنگم را روی سرم مرتب می کنم..عطر محبوبم را می زنم و ابروهایم را با مداد، کمی پرنگ می کنم و گوشی ا م را از روی میز برمیدارم.در اتاق را می بندم و پله ها را آرام پایین میروم.دستم را به نرده ها می گیرم.لبخند بر لبم می آید.دیشب حتی نگران بالا آمدن من از پله ها هم بود و من..با گفن”نــه” او را از خودم ناراحت کرده بودم.ولی او..صبح باز هم از مادرش خواسته بود که بگذارد من ستراحت کنم و برای خوردن صبحانه بیدارم نکند.
از اینکه توجه ایم مرد را روی خودم میدیدم حسی سردرگم داشتم...حسی که گاهی گرمم می کرد و گاهی نگرانم!
پایین رفتن من از آخرین پله ،همزمان با ورود مسیح و پریا به سالن پذیرایی می شود.پریا در حال کلنجار رفتن با دکمه های مانتویش بود و شالش را از سرش کشیده بود و حواسش به من نبود.این دختر نمی گذاشت برسد..فوری از شر حجاب خودش را راحت می کرد.اما مسیح فوری نگاهش به من افتاد.از همان دور سرش را به نشانه سلام برایم تکان داد.
پریا که با دکمه کلنجار می رفت گفت:چه روز مزخرفی بود..مسیح من دیگه باهات نمیام شرکت..اَه اَه..
و همین که سرش را بلند کرد نگاهش به من افتاد.قدمی به سمتشان برداشتم و در سلام کرن پیشدستی کردم.
-سلام..خوش اومدین.
لب های پریا کج شد. مسیح با لبخند گفت:ممنون..بهتری؟!
-مرسی..من خوبم.
romangram.com | @romangram_com