#پروانه_ی_من_پارت_141


لبخند مهوش خانم از تعریفم پررنگ تر و عمیق تر می شود.

-قربونت برم..مسیح گفت زیاد مزاحمت نشم..گفت که کلی کار داری و من با پرحرفی کردن مشغولت نکنم.

فوری می گویم:این حرفا چیه..من از هم صحبتی با شما خوشحال میشم.

-منم همینطور دخترم...الانم من میرم یکم بیرون قدم بزنم..توام بهتره که به کارات برسی...برای ناهار به احتمال زیاد مسیح و پریا هم میان.شاید برای بعدازظهر یه برنامه ای داشته باشیم.خوشحال میشیم که توام همراهمون باشی..پس بهتره تا وقت هست از اوقات ازادت استفاده کنی..و چشمکی بهم زد.

همزمان با بلند شدن او،من هم بلند می شوم.

-باشه..راستش منم خیلی از کارهام عقب افتاده.بد نیست یک سرو سامانشون بدم.

قدمی به سمتم می آید:آره دخترم..پس منم میرم یکم هواخوری..کارت تموم شد بیا کنارم.

-خوشحال میشم کنارتون باشم.. و می ایستم و رفتنش را نگاه می کنم.



* * *



وارد اتاق که می شوم اول به سمت گوشی ام می روم.باید به بابا زنگ میزدم.دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده بود.تماس که برقرار می شود و صدایش را می شنوم..دلتنگی ام بیشتر می شود.چقدر خوب میشد اگر اینجا بود و کنارم!

از حالم می پرسد و می گوید که در خانه ی صدر اذیت که نمی شوم؟!خیالش را از بابات خودم و راحتی ام ،آسوده می کنم.از مادر مسیح برایش می گویم و مهربانی اش.از اینکه خانواده ی مهربانی هستند و مهمان دوست!و درحالیکه به آرامی لبم را گاز می گیرم در واب سوال بابا که می گفت از اوضاع خانه ام چه خبر؟!مصلحتی می گویم که کمی از کارهایش انجام شده و مسیح هم پیگیرش است. و این بار لبم را بیشتر گاز می گیرم.جلوی بابا هم به او گفته بودم مسیح و این یعنی ...!!

تبلتم را روشن می کنم .ایملیم را چک می کنم.ایمیل جدیدی نداشتم.ایمیل های قبلی را یکبار دیگر مرور می کنم و وقتی خیالم از کیفیت کارهای بچه ها راحت می شود سراغ کار خودم می روم.تا وقتی یاسی وحامد بودند چیزی از چشمان تیزبین و کاربلد آن دو دور نمیشد.


romangram.com | @romangram_com