#پروانه_ی_من_پارت_140
دستش را روی دستم می گذارد.
-نه دخترم...مگه پریا توی خونه بند میشه..مسیح رو مجبور کرد که اون و هم با خودش ببره..
و سری تکان می دهد و با لبخند میگوید.
-مسیح رو اول صبحی بدجور کلافه کرده بود..
سعی می کنم لبخند بزنم ولی انگار لب هایم کج می شوند.
-ماشا..خیلی پرانرژی هستن.
-درسته..ولی یکم ،از خیلی هم بیشتر..
و با این حرف فنجانش را روی میز می گذارد و رو به من می گوید.
-بلند شو برو...یکم صبحانه بخور...رنگت هنوزم پریده اس.پاشو دخترم..
با گفتن”چشم” از جایم بلند می شوم و به سمت آشپزخانه می روم.پس پریا با مسیح رفته بود.حتما تمام روز آویزانش می شد و در آغوشش غش غش می خندید.ابروهایم لحظه ای بهم نزدیک می شوند.باز هم بی حواس ناخن هایم را کف دستم فرو کرده بودم.ناخن های مانیکور شده ام نیاز به ترمیم داشتند..درست مثل اعصابم.
صبحانه را با بی میلی تمام فقط برای اینکه محبوبه زحمت آماده کشیدنش را کرده بود می خورم.به سالن که برمی گردم مهوش خانم را مشغول صحبت می بینم.داشت با مسیح حرف میزد و چند جمله ای هم از بهتر بودن من گفت و وقتی من را دید لبخند زد.به تبعیت، من هم لبخندی به صورتش زدم و آهسته گفتم: بهشون سلام برسونین..و مادرش هم فوری سلام مرا رساند.
روی تک مبل می نشینم.از کارم خیلی عقب افتاده بودم و این اصلا خوب نبود.دلم می خواست این پروژه به موقع به اتمام برسد.دلم نمی خواست بدقول شوم.می دانستم که گروه با پشتکار زیادی مشغول هستند و این وسط من هسم که چند وقتی است زیادی استراحت کره ام.
مهوش خانم در حالیکه تلفن را قطع می کند رو به من می گوید:میح هم سلام رسوند.می خواست ببینه بهتری..منم گفتم که نگران نباشه.خداروشکر امانتیش حالش بهتره!
امانتی..مادرش هم به من می گفت امانتی!لبخند می زنم.امانتی بودن حس خوبی بود.
-درست مثل مادرشون با محبت هستن..
romangram.com | @romangram_com